ارتباط فلسفه با سایر علوم

ارتباط فلسفه با سایر علوم را بیان کنید؟

علوم به معناى مجموعه‏هایى از مسائل متناسب هر چند با معیارهاى مختلفى از قبیل موضوعات اهداف و روشهاى تحقیق از یکدیگر جدا و متمایز مى‏شوند ولى در عین حال ارتباطاتى میان آنها وجود دارد و هر کدام مى‏توانند تا حدودى به حل مسائل علم دیگر کمک کنند و غالبا اصول موضوعه هر علمى در علم دیگر بیان مى‏شود و بهترین نمونه بهره‏گیرى علمى از علم دیگر را در میان ریاضیات و فیزیک مى‏توان یافت .
ارتباط علوم فلسفى با یکدیگر نیز روشن است و بهترین نمونه آن را در رابطه اخلاق با روانشناسى فلسفى مى‏توان یافت زیرا یکى از اصول موضوعه علم اخلاق اراده داشتن و مختار بودن انسان است که بدون آن خوب و بد اخلاقى و ستایش و نکوهش و کیفر و پاداشى معنى نخواهد داشت و این اصل موضوع باید در علم النفس فلسفى که از ویژگیهاى روح انسان با روش تعقلى بحث مى‏کند اثبات شود .
در میان علوم طبیعى و علوم فلسفى هم کمابیش ارتباطاتى برقرار است و در براهینى که براى اثبات بعضى از مسائل علوم فلسفى اقامه مى‏شود مى‏توان از مقدماتى استفاده کرد که در علوم تجربى اثبات شده است مثلا در روانشناسى تجربى اثبات مى‏شود که گاهى با وجود شرایط فیزیکى و فیزیولوژیکى لازم براى دیدن و شنیدن این ادراکات تحقق نمى‏یابد و شاید براى همه ما اتفاق افتاده باشد که با دوستى برخورد کرده باشیم و در اثر تمرکز ذهن در یک موضوعى او را ندیده باشیم یا صداهایى پرده گوشمان را مرتعش کرده باشد و آنها را نشنیده باشیم این مطلب را مى‏توان به عنوان مقدمه‏اى براى اثبات یکى از مسائل علم النفس فلسفى مورد استفاده قرار داد و نتیجه گرفت که ادراک از سنخ فعل و انفعالات مادى نیست و گرنه همیشه با وجود شرایط مادى آن تحقق مى‏یافت .
اکنون این سؤال مطرح مى‏شود که آیا میان فلسفه متافیزیک و سایر علوم و معارف هم چنین ارتباطاتى وجود دارد یا میان آنها دیوار نفوذ ناپذیرى کشیده شده و اصلا ارتباطى بین آنها وجود ندارد .
در پاسخ باید گفت میان فلسفه و سایر علوم نیز ارتباطاتى برقرار است و هر چند فلسفه نیازى به سایر علوم ندارد و حتى محتاج به اصول موضوعه‏اى که در سایر علوم اثبات شود نیست ولى از یک طرف کمکهایى به دیگر علوم مى‏کند و نیازهاى بنیادى آنها را برطرف مى‏سازد و از سوى دیگر بیک معنى بهره‏هایى از علوم دیگر مى‏گیرد .
اینک به طور اختصار رابطه متقابل فلسفه و علوم را در دو بخش مورد بررسى قرار مى‏دهیم.
کمکهاى فلسفه به علوم
کمکهاى بنیادى فلسفه متافیزیک به علوم دیگر اعم از فلسفى و غیر فلسفى در تبیین مبادى تصدیقى آنها یعنى اثبات موضوعات غیر بدیهى و اثبات کلى‏ترین اصول موضوعه خلاصه مى‏شود .
الف) اثبات موضوع علم

محور مسائل هر علمى را موضوع جامع بین موضوعات مسائل آن علم تشکیل مى‏دهد و هنگامى که وجود چنین موضوعى بدیهى نباشد احتیاج به اثبات خواهد داشت و اثبات آن در قلمرو مسائل همان علم نیست زیرا مسائل هر علم منحصر در قضایایى است که نمایانگر احوال و عوارض موضوع است نه وجود آن و از سوى دیگر در پاره‏اى از موارد اثبات موضوع به وسیله روش تحقیق آن علم میسر نیست مانند علوم طبیعى که روش آنها تجربى است ولى وجود حقیقى موضوعات آنها باید با روش تعقلى اثبات گردد در چنین مواردى تنها فلسفه اولى است که مى‏تواند به این علوم کمک کند و موضوعات آنها را با براهین عقلى اثبات نماید .
این رابطه بین فلسفه و علوم را بعضى از بزرگان رابطه‏اى عمومى قلمداد کرده‏اند و همه علوم را بدون استثناء براى اثبات موضوعاتشان نیازمند به فلسفه شمرده‏اند و حتى بعضى پا را فراتر نهاده و اثبات وجود هر چیزى را وظیفه ما بعد الطبیعه دانسته‏اند و هر قضیه‏اى را که به شکل هلیه بسیطه باشد یعنى محمول آن موجود باشد مانند انسان موجود است قضیه‏اى متافیزیکى به حساب آورده‏اند ([1]) . ظاهر این سخن گر چه مبالغه آمیز به نظر مى‏رسد ولى جاى شکى نیست که موضوعات غیر بدیهى علوم نیازمند به براهینى است که از مقدمات کلى و متافیزیکى تشکیل مى‏یابد . )
ب) اثبات اصول موضوعه

 کلى‏ترین اصول مورد نیاز همه علوم حقیقى در فلسفه اولى مورد بحث واقع مى‏شود و مهمترین آنها اصل علیت و قوانین فرعى آن است اینک به توضیحى در این باره مى‏پردازیم:
محور همه تلاشهاى علمى را کشف رابطه على و معلولى و سبب و مسببى بین اشیاء و پدیده‏ها تشکیل مى‏دهد دانشمندى که سالهاى درازى از عمر خود را در آزمایشگاه صرف تجزیه و ترکیب مواد شیمیایى مى‏کند در جستجوى این است که دریابد چه عناصرى موجب پیدایش چه موادى مى‏شود و چه خواص و عوارضى از آنها پدید مى‏آید و چه عواملى موجب تجزیه مرکبات مى‏گردد یعنى علت و سبب پیدایش این پدیده‏ها چیست .
همچنین دانشمند دیگرى که براى کشف میکرب یک بیمارى یا داروى آن به آزمایش مى‏پردازد در واقع مى‏خواهد علت بروز آن بیمارى و علت بهبود آن را بشناسد .
پس دانشمندان قبل از آغاز کردن تلاشهاى علمى خودشان بر این باورند که هر پدیده‏اى علتى دارد و حتى نیوتن که از مشاهده افتادن سیبى از درخت به کشف قانون جاذبه نائل گردید به برکت همین باور بود و اگر چنین مى‏پنداشت که پدید آمدن پدیده‏ها تصادفى و بى علت است هرگز به چنین کشفى نائل نمى‏شد .
اکنون سؤال این است که خود این اصل که هم مورد نیاز فیزیک است و هم شیمى و هم پزشکى و هم سایر علوم در کدام علمى مورد بررسى قرار مى‏گیرد .
پاسخ این است که بررسى این قانون عقلى در خور هیچ علمى به جز فلسفه نیست .
همچنین قوانین فرعى علیت مانند این قانون که هر معلولى علت مناسب و ویژه‏اى دارد و مثلا غرش شیرى در جنگلهاى آفریقا موجب ابتلاء یک نفر در آسیا به مرض سرطان نمى‏شود و نغمه سرایى بلبلى در اروپا هم موجب بهبودى او نخواهد شد و نیز این قانون که هر جا علت تامه‏اى تحقق یافت معلول آن هم بالضروره به وجود خواهد آمد و تا سبب تام تحقق نیابد هرگز مسبب آن هم موجود نخواهد شد تبیین این قوانین هم شان هیچ علمى بغیر از فلسفه نیست .
دانشمندان پس از انجام آزمایشات لازم هم بى‏نیاز از اصل علیت نیستند زیرا داده‏هاى بى واسطه آزمایشها چیزى جز این نیست که در موارد آزمایش شده پدیده‏هاى خاصى همزمان یا به دنبال پدیده‏هاى دیگرى تحقق یافته‏اند .
اما کشف یک قانون کلى و ادعاى اینکه همیشه این اسباب و علل موجب پیدایش این مسببات و معالیل بوده و خواهد بود نیازمند به اصل دیگرى است که هرگز از راه آزمایش به دست نمى‏آید و نظر صحیح این است که آن اصل همان اصل علیت است‏یعنى هنگامى یک دانشمند مى‏تواند بطور یقینى یک قانون کلى را ارائه دهد که موفق شود عامل مشترک در همه موارد را کشف کند و به وجود علت پدیده در همه موارد مورد آزمایش پى‏ببرد در این صورت است که مى‏تواند بگوید هر وقت و در هر جا چنین علتى تحقق یافت پدیده معلول آن هم به وجود خواهد آمد .
نیز هنگامى این قانون مى‏تواند به صورت کلى و استثناء ناپذیر مورد قبول واقع شود که قانون ضرورت على پذیرفته شده باشد و گرنه ممکن است کسى احتمال بدهد که وجود سبب تام همیشه مستلزم پدید آمدن معلول نمى‏شود یا پیدایش معلول بدون وجود سبب تام هم ممکن است و در این صورت کلیت و ضرورت قانون مزبور خدشه‏دار خواهد شد و از قطعیت‏خواهد افتاد .
البته بحث در باره اینکه آیا تجربه توان کشف سبب تام و انحصارى پدیده‏ها را دارد یا نه بحث دیگرى است ولى به هر حال ضرورت و قطعیت‏یک قانون کلى اگر چنین قانونى در طبیعیات با روش تجربى قابل کشف باشد در گرو پذیرفتن اصل علیت و فروع آن است و اثبات این قوانین از جمله کمک هایى است که فلسفه به علوم مى‏کند
کمکهاى علوم به فلسفه
مهمترین کمکهاى علوم به فلسفه هم به دو صورت انجام مى‏گیرد:
الف) اثبات مقدمه بعضى از براهین، گاهى براى اثبات پاره‏اى از مسائل علوم فلسفى مى‏توان از مقدمات تجربى استفاده کرد چنانکه از عدم تحقق ادراک با وجود شرایط مادى آن مى‏توان نتیجه گرفت که ادراک پدیده مادى نیست همچنین با استفاده از این مطلب زیست‏شناختى که سلولهاى بدن حیوانات و انسان تدریجا مى‏میرند و سلولهاى دیگر جاى آنها را مى‏گیرند به طورى که در طول چند سال همه سلولهاى بدن باستثناى سلولهاى مغز عوض مى‏شوند و با ضمیمه کردن این مطلب که پیکره سلولهاى مغز هم تدریجا با تحلیل رفتن مواد اولیه و تغذیه از مواد غذایى جدید عوض مى‏شوند مى‏توان براى اثبات روح استفاده کرد زیرا وحدت شخصى و ثبات روح امرى وجدانى و غیر قابل انکار است ولى بدن دائما در حال تبدیل و تبدل مى‏باشد پس معلوم مى‏شود که روح غیر از بدن و امرى ثابت و تبدیل ناپذیر است و حتى در پاره‏اى از براهین اثبات وجود خداى متعال مانند برهان حرکت و برهان حدوث به یک معنى از مقدمات تجربى استفاده شده است .
اکنون با توجه به این رابطه‏اى که بین علوم طبیعى و علوم فلسفى وجود دارد مى‏توانیم رابطه‏اى هم میان آن ها و متافیزیک اثبات کنیم به این صورت که براى اثبات این مساله متافیزیکى که وجود مساوى با ماده نیست و مادى بودن از خواص کل هستى و از عوارض همه موجودات نمى‏باشد و به عبارت دیگر وجود منقسم به مادى و مجرد مى‏شود از مقدماتى استفاده کنیم که مثلا از روانشناسى فلسفى گرفته شده و اثبات آنها هم به نوبه خود با کمک گرفتن از علوم تجربى انجام گرفته است و نیز براى اثبات این مساله که وابستگى لازمه لاینفک هستى نیست و موجود ناوابسته و مستقل واجب الوجود هم وجود دارد از برهان حرکت و حدوث استفاده کنیم که مبتنى بر مقدمات تجربى است .

ولى این رابطه بین علوم طبیعى و فلسفه به معناى نقض مطلبى نیست که قبلا بیان کردیم یعنى منافاتى با بى‏نیازى فلسفه از سایر علوم ندارد زیرا راه اثبات مسائل نامبرده منحصر در اینگونه برهانها نیست و براى هر یک از آنها برهان فلسفى خالصى هست که از بدیهیات اولیه و وجدانیات قضایاى حاکى از علوم حضورى تشکیل مى‏یابد و در واقع اقامه براهین مشتمل بر مقدمات تجربى براى ارفاق به کسانى است که ذهنشان ورزیدگى کافى براى درک کامل براهین فلسفى خالص ندارد براهینى که از مقدمات عقلى محض و دور از ذهن آشنا به محسوسات تشکیل مى‏یابد .
ب) تهیه زمینه‏هاى جدید براى تحلیلهاى فلسفى هر علمى از تعدادى مسائل کلى و اصولى آغاز مى‏شود و با پیدایش زمینه‏هاى جدید براى تفصیل و توضیح موارد خاص و جزئى گسترش مى‏یابد زمنیه‏هایى که گاهى به کمک دیگر علوم پدید مى‏آید .
فلسفه نیز از این قاعده مستثنى نیست و مسائل اولیه آن معدود است و با نمایان شدن افقهاى وسیعترى گسترش یافته و مى‏یابد افقهایى که گاهى با کندوکاوهاى ذهنى و برخورد افکار و اندیشه‏ها و گاهى با راهنمایى وحى یا مکاشفات عرفانى کشف مى‏شود و گاهى هم به وسیله مطالبى که در علوم دیگر اثبات مى‏گردد و زمینه را براى تطبیق اصول فلسفى و تحلیلهاى عقلى جدیدى فراهم مى‏کند چنانکه مسائلى از قبیل حقیقت وحى و اعجاز از طرف ادیان و مسائل دیگرى از قبیل عالم مثال و اشباح از طرف عرفاء مطرح شده و زمینه را براى تحقیقات فلسفى جدیدى فراهم کرده است همچنین پیشرفت روانشناسى تجربى مسائل جدیدى را فرا روى علم النفس فلسفى گشوده است .
بنا بر این یکى از خدماتى که علوم براى فلسفه انجام مى‏دهند و موجب وسعت چشم انداز و گسترش مسائل و رشد و بارورى آن مى‏شوند این است که موضوعات جدیدى را براى تحلیلهاى فلسفى و تطبیق اصول کلى فراهم مى‏آورند .
مثلا در عصر جدید هنگامى که نظریه تبدیل ماده به انرژى و تشکیل یافتن ذرات ماده از انرژى متراکم مطرح شد چنین مساله‏اى براى فیلسوف طرح گردید که آیا ممکن است در عالم ماده چیزى تحقق یابد که فاقد صفات اساسى ماده باشد و مثلا حجم نداشته باشد و آیا ممکن است‏شى‏ء حجم‏دارى به شى‏ء بى‏حجمى تبدیل شود در صورتى که پاسخ این سؤالها منفى باشد نتیجه این خواهد بود که انرژى فاقد حجم نیست هر چند با تجربه حسى قابل اثبات نباشد .
همچنین هنگامى که انرژى از طرف بعضى از فیزیکدانها هم خانواده حرکت معرفى گردید چنین سؤالى پیش آمد که آیا ممکن است ماده هم که على الفرض از تراکم انرژى بوجود آمده از سنخ حرکت باشد و آیا با تبدیل شدن به انرژى یا تبدیل شدن بعضى از ذرات اتمى به میدان بر طبق بعضى از فرضیه‏هاى فیزیک جدید ممکن است ماده خواص ذاتى خود را از دست بدهد و اساسا آیا ماده فیزیکى همان جسم فلسفى است و چه نسبتى بین ماده فیزیکى و مفاهیم دیگرى از قبیل نیرو انرژى میدان با مفهوم فلسفى جسم وجود دارد .
روشن است که این خدمت علوم طبیعى به علوم فلسفى و بویژه متافیزیک نیز به معناى نیازمندى فلسفه به آنها نیست هر چند با مسائلى که در اثر پیشرفت علوم دیگر مطرح مى‏شود زمینه‏هاى گسترده‏ترى براى فعالیت و تجلى فلسفه پدید مى‏آید
رابطه فلسفه با عرفان
در پایان خوب است اشاره‏اى به رابطه فلسفه با عرفان داشته باشیم ([2]) و براى این منظور ناچاریم توضیح مختصرى درباره عرفان بدهیم .
عرفان که در لغت به معناى شناختن است در اصطلاح به ادراک خاصى اطلاق مى‏شود که از راه متمرکز کردن توجه به باطن نفس نه از راه تجربه حسى و نه از راه تحلیل عقلى به دست مى‏آید و در جریان این سیر و سلوک معمولا مکاشفاتى حاصل مى‏شود که شبیه به رؤیا است و گاهى عینا از وقایع گذشته یا حال یا آینده حکایات مى‏کند و گاهى نیازمند به تعبیر است و زمانى هم در اثر تصرفات شیطان پدید مى‏آید .
مطالبى که عرفاء به عنوان تفسیر و مکاشفات و یافته‏هاى وجدانى خویش بیان مى‏کنند عرفان علمى نامیده مى‏شود و گاهى با ضمیمه کردن استدلالات و استنتاجاتى به شکل بحثهاى فلسفى در مى‏آید .
میان فلسفه و عرفان نیز روابط متقابلى وجود دارد که در دو بخش بررسى مى‏شود.
کمکهاى فلسفه به عرفان
الف-  عرفان واقعى تنها از راه بندگى خدا و اطاعت از دستورات او حاصل مى‏شود و بندگى خدا بدون شناخت او امکان ندارد شناختى که نیازمند به اصول فلسفى است .
ب-  تشخیص مکاشفات صحیح عرفانى با عرضه داشتن آنها بر موازین عقل و شرع انجام مى‏گیرد و با یک یا چند واسطه به اصول فلسفى منتهى مى‏شود .
ج- چون شهود عرفانى یک ادراک باطنى و کاملا شخصى است تفسیر ذهنى آن به وسیله مفاهیم و انتقال دادن آن به دیگران با الفاظ و اصطلاحات انجام مى‏گیرد و با توجه به اینکه بسیارى از حقایق عرفانى فراتر از سطح فهم عادى است باید مفاهیم دقیق و اصطلاحات مناسبى به کار گرفته شود که موجب سوء تفاهم و بدآموزى نشود چنانکه متاسفانه در مواردى رخ داده است و تعیین مفاهیم دقیق محتاج ذهن ورزیده‏اى است که جز با ممارست در مسائل فلسفى حاصل نمى‏شود.
کمکهاى عرفان به فلسفه
الف) چنانکه اشاره کردیم مکاشفات و مشاهدات عرفانى مسائل جدیدى را براى تحلیلات فلسفى فراهم مى‏کند که به گسترش چشم انداز و رشد فلسفه کمک مى‏نماید .
ب) در مواردى که علوم فلسفى مسائلى را از راه برهان عقلى اثبات مى‏کند شهودهاى عرفانى مؤیدات نیرومندى براى صحت آنها به شمار مى‏رود و در واقع آنچه را فیلسوف با عقل مى‏فهمد عارف با شهود قلبى مى‏یابد.


[1] . ر. ک قبسات ص 191.

[2] . براى توضیح بیشتر به کتاب چکیده چند بحث‏فلسفى ص 18 13 مراجعه کنید.

 

ماهیت مسائل فلسفی

 


ماهیت مسائل فلسفى  را توضیح دهید؟
علم فلسفه از احوال کلى وجود بحث مى‏کند ولى این مقدار کافى نیست که به ماهیت مسائل فلسفى پى ببریم .

البته شناخت دقیق این مسائل هنگامى حاصل مى‏شود که عملا به بررسى تفصیلى آنها بپردازیم و طبعا هر چه بیشتر در اعماق آنها غور کنیم و احاطه بیشترى پیدا نماییم حقیقت آنها را بهتر در خواهیم یافت ولى قبل از شروع هم اگر بتوانیم دورنماى روشن ترى از آنها داشته باشیم بهتر مى‏توانیم فواید فلسفه را درک کرده با بصیرت و بینش بیشتر و با شوق و علاقه افزونترى به آموختن آن اقدام کنیم .
براى این منظور نخست با ذکر نمونه‏اى از مسائل دیگر علوم فلسفى شروع کرده به تفاوت آنها با مسایل سایر علوم اشاره مى‏کنیم آنگاه به بیان ماهیت فلسفه نخستین و ویژگیهاى مسائل آن مى‏پردازیم .
براى هر انسانى این سؤال اساسى و حیاتى مطرح است که آیا زندگى او با مرگ پایان مى‏یابد و بعد از آن جز اجزاء متلاشى شده بدنش چیزى باقى نمى‏ماند یا پس از مرگ هم حیاتى خواهد داشت .
روشن است که پاسخ این سؤال از عهده هیچیک از علوم تجربى مانند فیزیک شیمى زمین شناسى گیاه شناسى زیست‏شناسى و مانند آنها برنمى‏آید چنانکه محاسبات ریاضى و معادلات جبرى هم پاسخى براى این سؤال ندارند پس علم دیگرى لازم است که با روش ویژه خود به بررسى این مساله و مانند آن بپردازد و روشن کند که آیا انسان همین بدن مادى است‏یا حقیقت نامحسوس دیگرى به نام روح دارد و به فرض وجود روح آیا پس از مرگ قابل بقاء است‏یا نه .
بدیهى است بررسى اینگونه مسائل با روش علوم تجربى میسر نیست بلکه باید براى حل آنها از روش تعقلى بهره‏گیرى شود و طبعا علم دیگرى مى‏باید که چنین مسائل غیر تجربى را مورد بررسى قرار دهد و آن علم النفس یا روانشناسى فلسفى است .
همچنین مسائل دیگرى از قبیل اراده و اختیار که اساس مسئولیت انسان را تشکیل مى‏دهد باید در این علم اثبات شود .
وجود چنین علمى و ارزش راه حلهایى که ارائه مى‏دهد در گرو اثبات وجود عقل و ارزش شناختهاى عقلانى است پس باید علم دیگرى نیز باشد که به بررسى انواع شناخت و ارزیابى آنها بپردازد تا معلوم شود که ادراکات عقلى چیست و چه ارزشى را مى‏تواند داشته باشد و چه مسائلى را مى‏تواند حل کند و آن نیز یکى دیگر از علوم فلسفى است که شناخت‏شناسى نامیده مى‏شود .
در زمینه علوم عملى مانند اخلاق و سیاست هم مسائل اساسى و مهمى وجود دارد که حل آنها از عهده علوم تجربى برنمى‏آید و از جمله آنها شناختن حقیقت‏خیر و شر و خوب و بد اخلاقى و ملاک تعیین و تمییز افعال شایسته و ناشایسته است بررسى اینگونه مسائل هم نیازمند به علم یا علوم فلسفى خاصى است که آنها هم به نوبه خود نیازمند به شناخت‏شناسى خواهند بود .
با دقت بیشتر معلوم مى‏شود که این مسائل با یکدیگر ارتباط دارند و مجموعا با مسائل خدا شناسى بستگى پیدا مى‏کنند خدایى که روح و بدن انسان و همه موجودات جهان را آفریده است‏خدایى که جهان را با نظم خاصى اداره مى‏کند خدایى که انسان را مى‏مى‏راند و بار دیگر براى پاداش و کیفر زنده مى‏سازد پاداش و کیفرى که به کارهاى خوب و بد تعلق مى‏گیرد کارهاى خوب و بدى که با اراده و اختیار انجام گرفته باشد و ... .
شناخت‏خداى متعال و صفات و افعال او سلسله مسائلى را تشکیل مى‏دهد که در علم خدا شناسى الهیات بالمعنى الاخص مورد بررسى قرار مى‏گیرد .
اما همه این مسائل مبتنى بر یک سلسله مسائل کلى‏تر و عمومى‏ترى است که قلمرو آنها امور حسى و مادى را نیز در برمى‏گیرد از این قبیل: موجودات در پیدایش و بقاء خودشان نیازمند به یکدیگرند و میان آنها رابطه فعل و انفعال تاثیر و تاثر و علیت و معلولیت برقرار است همه موجوداتى که در تیررس حس و تجربه انسان قرار دارند زوال پذیرند ولى باید موجود دیگرى باشد که امکان زوال نداشته باشد و بلکه به هیچ وجه عدم و نقص راهى به سوى او نیابد دایره هستى منحصر به موجودات مادى و محسوس و همچنین منحصر به موجودات متغیر و متحول و متحرک نیست بلکه انواع دیگرى از موجودات هستند که این ویژگیها را ندارند و نیازى به زمان و مکان هم نخواهند داشت .
بحث درباره اینکه آیا لازمه هستى تغیر و تحول و زوال‏پذیرى و وابستگى است ‏یا نه و به دیگر سخن آیا موجود ثابت و زوال ناپذیر و مستقل و ناوابسته هم داریم یا نه بحثى است که پاسخ مثبت آن به تقسیم موجود به مادى و مجرد ثابت و متغیر واجب الوجود و ممکن الوجود و ... مى‏انجامد و تا اینگونه مسائل حل نشود و مثلا وجود واجب و مجردات ثابت نشود علوم خدا شناسى و روانشناسى فلسفى و مانند آنها پایه و اساسى نخواهند داشت و نه تنها اثبات این مسائل محتاج به استدلالات عقلى است بلکه اگر کسى بخواهد آنها را ابطال کند نیز ناگزیر است که روش تعقلى را به کار گیرد زیرا همانگونه که حس و تجربه به خودى خود توان اثبات این امور را ندارد توان نفى و ابطال آنها را هم نخواهد داشت .
بدین ترتیب روشن شد که براى انسان یک سلسله مسائل مهم و اصولى مطرح است که هیچیک از علوم خاص حتى علوم خاص فلسفى پاسخگوى آنها نیستند و باید علم دیگرى براى بررسى آنها وجود داشته باشد و آن همان متافیزیک یا علم کلى یا فلسفه نخستین است که موضوع آن اختصاصى به هیچیک از انواع موجودات و ماهیات متعین و مشخص ندارد و ناچار باید موضوع آن را کلى‏ترین مفاهیمى قرار داد که قابل صدق بر همه امور حقیقى و عینى باشد و آن عنوان موجود است البته نه موجود از آن جهت که مثلا مادى است و نه از آن جهت که مجرد است بلکه از آن جهت که موجود است‏یعنى موجود مطلق یا موجود بما هو موجود و چنین علمى جا دارد که مادر علوم نامیده شود .
پیش از پرداختن به حل مسائل هر علمى باید مبادى آن علم مورد شناسایى قرار گیرند اینک سؤالى مطرح مى‏شود که مبادى فلسفه چیست و در چه علمى باید تبیین شود .
پاسخ این است که شناخت مبادى تصورى علوم یعنى شناخت مفهوم و ماهیت موضوع علم و مفاهیم موضوعات مسائل آن معمولا در خود علم حاصل مى‏شود به این صورت که تعریف موضوع را در مقدمه کتاب و تعریف موضوعات جزئى مسائل را در مقدمه هر مبحثى بیان مى‏کنند اما موضوع فلسفه موجود و مفهوم آن بدیهى و بى نیاز از تعریف است و از این روى فلسفه نیازى به این مبدا تصورى ندارد و اما موضوعات مسائل آن مانند سایر علوم در صدر هر مبحثى تعریف مى‏شود .
و اما مبادى تصدیقى علوم بر دو قسم است‏یکى تصدیق به وجود موضوع و دیگرى اصولى که براى اثبات و تبیین مسائل علم از آنها استفاده مى‏شود اما وجود موضوع فلسفه احتیاج به اثبات ندارد زیرا اصل هستى بدیهى است و براى هیچ عاقلى قابل انکار نیست دست کم هر کسى به وجود خودش آگاه است و همین قدر کافى است که بداند مفهوم موجود مصداقى دارد آنگاه درباره سایر مصادیق به بحث و تحقیق بپردازد و بدین ترتیب مسئله‏اى براى فلسفه پدید مى‏آید که سوفیستها و شکاکان و ایدآلیستها از یک سو و دیگر فلاسفه از سوى دیگر در آن اختلاف دارند .
و اما قسم دوم از مبادى تصدیقى یعنى اصولى که مبناى اثبات مسائل قرار مى‏گیرند نیز به دو دسته تقسیم مى‏شوند یکى اصول نظرى غیر بدیهى که باید در علوم دیگرى اثبات گردد و به نام اصول موضوعه نامیده مى‏شود و چنانکه قبلا اشاره شد کلى‏ترین اصول موضوعه در فلسفه اولى اثبات مى‏گردد یعنى پاره‏اى از مسائل فلسفه اصول موضوعه سایر علوم را اثبات مى‏کنند و خود فلسفه اولى اساسا نیازى به چنین اصول موضوعه‏اى ندارد هر چند ممکن است در دیگر علوم فلسفى مانند خدا شناسى و روانشناسى فلسفى و فلسفه اخلاق از اصولى استفاده شود که در فلسفه نخستین یا دیگر علوم فلسفى و یا حتى در علوم تجربى ثابت‏شده باشد .
دسته دوم از اصول قضایاى بدیهى و بى نیاز از اثبات و تبیین است مانند قضیه محال بودن تناقض و مسائل فلسفه اولى فقط نیاز به چنین اصولى دارند ولى این اصول احتیاجى به اثبات ندارند تا در علم دیگرى اثبات شوند بنابر این فلسفه نخستین احتیاجى به هیچ علمى ندارد خواه علم تعقلى باشد یا تجربى یا نقلى و این یکى از ویژگیهاى مهم این علم مى‏باشد البته باید علم منطق و همچنین شناخت‏شناسى را استثناء کرد نظر به اینکه استدلال براى اثبات مسائل فلسفى بر اساس اصول منطقى انجام مى‏گیرد و نیز مبتنى بر این اصل است که حقایق فلسفى قابل شناخت عقلانى مى‏باشد یعنى وجود عقل و توان آن بر حل مسائل فلسفى مفروغ عنه است ولى مى‏توان گفت آنچه مورد نیاز اساسى فلسفه است همان اصول بدیهى منطق و شناخت‏شناسى است که در واقع نمى‏توان آنها را مسائل و محتاج به اثبات بشمار آورد و بیاناتى که درباره آنها مى‏شود در حقیقت بیانات تنبیهى است توضیح بیشتر این مطلب در پرسش های دیگر خواهد آمد .
هدف نزدیک و غایت قریب و بى واسطه هر علمى آگاهى انسان از مسائلى است که در آن علم مطرح مى‏شود و سیراب کردن عطشى است که بشر بالفطره نسبت به فهمیدن و دانستن حقایق دارد زیرا یکى از غرایز اصیل انسان غریزه حقیقت جویى یا حس کنجکاوى سیرى ناپذیر و مرز ناشناس است و ارضاء این غریزه یکى از نیازهاى روانى وى را بر طرف مى‏کند هر چند این غریزه در همه افراد بطور یکسان بیدار و فعال نیست ولى در هیچ فردى هم کاملا خفته و بى اثر نمى‏باشد .

 

روش تحقیق در مسائل فلسفی

 

روش تحقیق در مسائل فلسفی چیست؟

مسائل فلسفى را باید با روش تعقلى مورد بررسى قرار داد و روش تجربى در این زمینه کارآیى ندارد ولى کسانى که کمابیش تحت تاثیر اندیشه‏هاى پوزیتویستى واقع شده‏اند چنین مى‏پندارند که این ویژگى مایه نقص و کم بهایى اندیشه‏هاى فلسفى مى‏شود به گمان اینکه روش تجربى تنها روش علمى و یقین آور است و با روش تعقلى به هیچ نتیجه قطعى نمى‏توان رسید .
بر این اساس بعضى فلسفه را دوران کودکى علوم پنداشته‏اند و وظیفه آن را ارائه فرضیه‏هایى براى حل مشکلات علمى قلمداد کرده‏اند ([1]) و حتى کارل یاسپرس فیلسوف اگزیستانسیالیست آلمانى مى‏نویسد فلسفه دانش قطعى به دست نمى‏دهد و به محض اینکه شناختى با دلایل قطعى نزد همه مسلم گشت و مقبول افتاد دیگر آن شناخت معرفتى فلسفى محسوب نمى‏گردد بلکه فى الحال به معرفت علمى تبدیل مى‏یابد. ([2])
بعضى دیگر از افرادى که مرعوب پیشرفتهاى علمى و صنعتى غرب شده‏اند چنین استدلال مى‏کنند که دانشمندان مغرب زمین هنگامى به پیشرفتهاى علمى چشمگیر و روز افزون نائل شدند که روش قیاسى و تعقلى را رها کردند و روش استقرائى و تجربى را به کار گرفتند و مخصوصا از زمانى که فرانسیس بیکن بر روش تجربى تاکید کرد این سیر تکاملى شتاب گرفت و این بهترین دلیل بر برترى روش تجربى بر روش تعقلى است .
متاسفانه بعضى از نواندیشان و تقلیدپیشگان مسلمان هم که این استدلال را باور کرده‏اند در صدد برآمده‏اند که مدال افتخار آنرا به سینه دانشمندان اسلامى نصب کنند که گویا با الهام گرفتن از قرآن کریم به مقابله و معارضه با فرهنگ یونانى پرداختند و روش استقرائى و تجربى را جایگزین روش قیاسى و تعقلى نمودند و بعدها نفوذ فرهنگ اسلامى در اروپا موجب بیدارى دانشمندان غربى و آگاهى از این روش پیروزى‏آفرین گردید .
این توهمات کار را به آنجا کشانیده که بعضى از ناآگاهان چنین پنداشته‏اند که روش تحقیقى که قرآن کریم براى حل همه مسائل ارائه مى‏دهد همان روش تجربى و تحققى پوزیتویستى است و حتى مسائل خدا شناسى و فقه و اخلاق را هم باید با همین روش بررسى کرد .
البته از کسانى که چشم خود را فقط به داده‏هاى حسى دوخته و از ماوراى ادراکات حسى بسته‏اند و در واقع منکر نیروى تعقل و ادراکات عقلى شده‏اند و مفاهیم عقلى و متافیزیکى را پوچ و بى‏معنى مى‏شمرند جاى تعجبى نیست که جایگاهى براى فلسفه در میان علوم انسانى قائل نباشند و تنها نقش آن را توضیح پاره‏اى از اصطلاحات رایج در زبانها بدانند و منزلت آن را تا حد زبانشناسى تنزل دهند و یا وظیفه آنرا ارائه فرضیه‏هایى براى حل مسائل علوم معرفى کنند ولى بسیار جاى تاسف است که کسانى بنام مسلمان و آشنا با قرآن چنین انحرافات و انحطاطهاى فکرى را به قرآن کریم نسبت دهند و آنرا مایه افتخار اسلام و دانشمندان مسلمان قلمداد کنند .
ما در اینجا قصد نقادى اندیشه‏هاى پوزیتویستى که اساس این پندارها را تشکیل مى‏دهند نداریم و در بحثهاى تطبیقى کمابیش به آن پرداخته‏ایم ([3]) ولى لازم مى‏دانیم توضیحى پیرامون روش تعقلى و روش تجربى بدهیم تا بى‏مایگى سخنانى که در این زمینه گفته شده آشکار شود
تمثیل و استقراء و قیاس
تلاش براى کشف مجهولى با استفاده از معلوم دیگر به سه صورت انجام مى‏گیرد .
1
سیر از جزئى به جزئى دیگر یعنى دو موضوعى که مشابه یکدیگرند و حکم یکى از آنها معلوم است همان حکم را براى دیگرى اثبات کنیم به استناد شباهتى که میان دو موضوع وجود دارد چنانکه اگر دو نفر شبیه هم باشند و یکى از ایشان باهوش باشد بگوییم آن دیگرى هم باهوش است این کار را به اصطلاح منطقى تمثیل و به اصطلاح فقهى قیاس مى‏گویند بدیهى است که صرف مشابهت دو موضوع موجب یقین به اشتراک حکم آنها نمى‏شود و از این روى تمثیل مفید یقین نیست و ارزش علمى ندارد .
2
سیر از جزئى به کلى یعنى با بررسى افراد یک ماهیت و یافتن خاصیت مشترکى بین آنها حکم کنیم که خاصیت مزبور براى آن ماهیت ثابت و در همه افراد آن تحقق دارد این کار را در اصطلاح منطق استقراء مى‏نامند و آن را بر دو قسم تقسیم مى‏کنند استقراء تام و استقراء ناقص .
فرض استقراء تام در جایى است که همه افراد موضوع بررسى و خاصیت مشترک در همه آنها دیده شده باشد و روشن است که چنین کارى عملا میسر نیست زیرا اگر همه افراد همزمان یک ماهیت هم قابل بررسى باشند هیچگاه نمى‏توان افراد گذشته و آینده آنرا مورد تحقیق قرار داد و دست کم چنین احتمالى باقى خواهد ماند که در گذشته یا آینده نیز افرادى براى این ماهیت بوجود آمده باشد یا بوجود بیاید .
استقراء ناقص این است که افراد بسیارى از یک ماهیت مورد مشاهده قرار گیرد و خاصیت مشترک بین آنها به همه افراد ماهیت نسبت داده شود ولى چنین سیر فکرى موجب یقین نخواهد شد زیرا همواره چنین احتمالى هر قدر هم ضعیف باشد وجود دارد که بعضى از افرادى که مورد بررسى قرار نگرفته‏اند داراى این خاصیت نباشند .
بنابر این از استقراء هم نمى‏شود عملا نتیجه یقینى و غیر قابل تردید گرفت .
3
سیر از کلى به جزئى یعنى نخست محمولى براى یک موضوع کلى ثابت‏شود و بر اساس آن حکم جزئیات موضوع معلوم گردد چنین سیر فکرى که در منطق قیاس نامیده مى‏شود با شرایطى مفید یقین مى‏باشد یعنى در صورتى که مقدمات آن یقینى باشند و قیاس هم به شکل صحیحى تنظیم شده باشد منطقیین بخش مهمى از منطق کلاسیک را به بیان شرایط ماده و صورت قیاس یقینى برهان اختصاص داده‏اند .
در باره قیاس اشکال معروفى هست که اگر حکم بطور کلى معلوم باشد ثبوت آن براى همه افراد موضوع هم معلوم خواهد بود و دیگر نیازى به تشکیل قیاس نیست و علماء منطق پاسخ داده‏اند که حکم در کبرى بطور اجمال معلوم است و در نتیجه بطور تفصیل معلوم مى‏شود ([4]) و تامل در مسائل ریاضى و راه حلهاى آنها نشان مى‏دهد که قیاس تا چه اندازه کارآیى دارد زیرا روش ریاضیات روش قیاسى است و اگر این روش کارآیى نداشت هیچ مسئله ریاضى بر اساس قواعد ریاضیات قابل حل نبود .
نکته‏اى که لازم است در اینجا خاطرنشان کنیم این است که در تمثیل و استقراء هم یک قیاس ضمنى وجود دارد نهایت این است که این قیاس در تمثیل و استقراء ناقص برهانى نیست و از این جهت آنها مفید یقین نیستند و اگر چنین قیاس ضمنى نبود هیچ استنتاجى هر چند بطور ظنى صورت نمى‏گرفت قیاس ضمنى تمثیل این است این حکم براى احد المتشابهین ثابت است و هر حکمى که براى احد المتشابهین ثابت باشد براى دیگرى هم ثابت‏خواهد بود و چنانکه ملاحظه مى‏شود کبراى این قیاس یقینى نیست نظیر این قیاس ظنى در استقراء ناقص هم وجود دارد یعنى چنین کبرایى در آن نهفته است که هر حکمى براى افراد بسیار از ماهیتى ثابت باشد براى همه افراد آن ثابت‏خواهد بود حتى اگر استقراء را از راه حساب احتمالات هم معتبر بدانیم باز هم نیازمند به قیاسى خواهد بود همچنین قضایاى تجربى براى اینکه به صورت قضایاى کلى درآیند نیازمند به قیاسى هستند که در کتب منطق توضیح داده شده است .
حاصل آنکه استدلال براى یک مسئله همیشه به صورت سیر از کلى به جزئى است نهایت این است که این سیر فکرى گاهى با صراحت و روشنى انجام مى‏گیرد مانند قیاس منطقى و گاهى بطور ضمنى مانند تمثیل و استقراء و گاهى مفید یقین است مانند قیاس برهانى و استقراء تام و گاهى یقین‏آور نیست مانند قیاسات جدلى و خطابى و تمثیل و استقراء ناقص
روش تعقلى و روش تجربى
چنانکه اشاره شد قیاس هنگامى یقین‏آور است که علاوه بر داشتن شکل صحیح و واجد شرایط منطقى هر یک از مقدمات آن هم یقینى باشد و قضایاى یقینى اگر خودشان بدیهى نباشند ناگزیر باید منتهى به بدیهیات شوند یعنى از قضایایى استنتاج شده باشند که نیازى به استدلال ندارند .
منطقیین بدیهیات را به دو دسته کلى تقسیم کرده‏اند بدیهیات اولیه و بدیهیات ثانویه و یکى از اقسام بدیهیات ثانویه را مجربات مى‏دانند یعنى قضایایى که از راه تجربه به دست آمده است طبق نظر ایشان تجربه روشى در مقابل روش قیاسى نیست و علاوه بر اینکه خودش مشتمل بر قیاسى است مى‏تواند یکى از مقدمات قیاس دیگر را تشکیل دهد بنابر این نه مرادف قرار دادن استقراء و تجربه صحیح است و نه مقابل قرار دادن تجربه با قیاس .
البته تجربه اصطلاحات متعدد دیگرى دارد که در اینجا مجال توضیح آنها نیست و اما مقابل قرار دادن روش تجربى با روش تعقلى مبنى بر این است که روش تعقلى را مخصوص قیاسى بدانیم که از مقدمات عقلى محض تشکیل مى‏یابد مقدماتى که یا از بدیهیات اولیه است‏یا منتهى به آنها مى‏شود نه به تجربیات مانند همه قیاسهاى برهانى که در فلسفه اولى و ریاضیات و بسیارى از مسائل علوم فلسفى بکار گرفته مى‏شود و فرق آن با روش تجربى به این نیست که در یکى از قیاس استفاده مى‏شود و در دیگرى از استقراء بلکه فرق آنها به این است که تکیه‏گاه روش تعقلى فقط بدیهیات اولیه است ولى تکیه‏گاه روش تجربى مقدمات تجربى است که از بدیهیات ثانویه شمرده مى‏شود و این نه تنها موجب نقصى براى روش تعقلى نیست بلکه بزرگترین امتیاز آن بشمار مى‏رود.


[1] . ر. ک: فلسفه چیست ترجمه منوچهر بزرگمهر ص 21.
[2] .
ر. ک: درآمدی بر فلسفه ترجمه دکتر اسد الله مبشری ص 18.
[3] .
ر. ک: ایدئولوژی تطبیقی، درس نهم و شانزدهم.
[4] .
برای توضیح بیشتر به کتب مفصل منطق و به کتاب آشنائی با علوم اسلامی( منطق و فلسفه) نوشته استاد شهید مطهری مراجعه کنید.