جایگاه علم حصولی

جایگاه علم حصولی در فلسفه اسلامی را بیان کنید؟

قبلا گفتیم که علم حضورى یافتن خود واقعیت عینى است و از این روى شک و شبهه‏اى در آن راه ندارد ولى مى‏دانیم که دایره علم حضورى محدود است و به تنهایى نمى‏تواند مشکل شناخت‏شناسى را حل کند و اگر راهى براى باز شناسى حقایق در میان علوم حصولى نداشته باشیم نمى‏توانیم منطقا هیچ نظریه قطعى را در هیچ علمى بپذیریم و حتى بدیهیات اولیه هم قطعیت و ضرورت خودشان را از دست‏خواهند داد و از بداهت و ضرورت تنها نامى براى آنها باقى خواهد ماند بنا بر این لازم است تلاش خود را براى ارزشیابى شناختهاى حصولى و بدست آوردن معیار حقیقت در آنها ادامه دهیم و بدین منظور به بررسى انواع علم حصولى مى‏پردازیم .
تصور و تصدیق
منطقیین علم را به دو قسم تصور و تصدیق تقسیم کرده‏اند و در واقع مفهوم عرفى علم را از یک نظر محدود کرده و آنرا به علم حصولى اختصاص داده‏اند و از سوى دیگر آنرا به تصور ساده هم گسترش داده‏اند .
تصور در لغت به معناى نقش بستن و صورت پذیرفتن است و در اصطلاح اهل معقول عبارت است از پدیده ذهنى ساده‏اى که شانیت‏حکایت از ماوراى خودش را داشته باشد مانند تصور کوه دماوند و مفهوم کوه .
تصدیق در لغت به معناى راست‏شمردن و اعتراف کردن است و در اصطلاح منطق و فلسفه بر دو معناى نزدیک به هم اطلاق مى‏شود و از این نظر از مشترکات لفظى به شمار مى‏رود .
الف) به معناى قضیه منطقى که شکل ساده آن مشتمل بر موضوع و محمول و حکم به اتحاد آنها است .
ب) به معناى خود حکم که امر بسیطى است و نشان دهنده اعتقاد شخص به اتحاد موضوع و محمول است .
بعضى از منطق‏دانان جدید غربى پنداشته‏اند که تصدیق عبارت است از انتقال ذهن از یک تصور به تصور دیگر بر اساس قواعد تداعى معانى ولى این پندار نادرست است زیرا نه هر جا تصدیقى هست تداعى معانى لازم است و نه هر جا تداعى معانى هست ضرورتا تصدیقى وجود خواهد داشت بلکه قوام تصدیق به حکم است و همین است فرق بین قضیه و چند تصورى که همراه هم یا پى در پى در ذهن نقش بندد بدون اینکه اسنادى بین آنها باشد
اجزاء قضیه
دانستیم که تصدیق به معناى حکم امر بسیطى است اما به معناى مساوى با قضیه مرکب از چند جزء مى‏باشد ولى درباره اجزاء قضیه نظریات مختلفى ابراز شده است که بررسى همه آنها به طول مى‏انجامد و باید در علم منطق مورد بحث قرار گیرد و ما در اینجا اشاره سریعى به آنها مى‏کنیم .
بعضى هر قضیه حملیه را مرکب از دو جزء موضوع و محمول دانسته‏اند بعضى دیگر نسبت بین آنها را هم به عنوان جزء سومى افزوده‏اند و بعضى دیگر حکم به وقوع نسبت‏یا به عدم وقوع نسبت را نیز جزء چهارمى براى قضیه شمرده‏اند .
برخى بین قضایاى موجبه و سالبه فرق نهاده‏اند و در قضایاى سالبه قائل به وجود حکم نشده‏اند بلکه مفاد آنها را سلب حکم دانسته‏اند و برخى دیگر وجود نسبت را در قضایاى هلیه بسیطه یعنى قضایائى که مفاد آنها وجود موضوع در خارج است و در حمل اولى یعنى قضایائى که مفهوم موضوع و محمول آنها یکى است مانند انسان حیوان ناطق است انکار کرده‏اند .
ولى نباید تردیدى روا داشت که از دیدگاه منطقى هیچ قضیه‏اى فاقد نسبت و حکم نمى‏باشد زیرا چنانکه گفتیم قوام تصدیق به حکم است و حکم به نسبت بین دو جزء قضیه تعلق مى‏گیرد هر چند ممکن است از دیدگاه فلسفى و هستى شناسى فرقهایى بین قضایا قائل شد
اقسام تصور
تصور در یک بخش‏بندى به دو قسم کلى و جزئى تقسیم مى‏شود تصور کلى عبارت است از مفهومى که بتواند نمایشگر اشیاء یا اشخاص متعددى باشد مانند مفهوم انسان که بر میلیاردها فرد انسانى صدق مى‏کند و تصور جزئى عبارت است از صورت ذهنى که تنها نمایشگر یک موجود باشد مانند صورت ذهنى سقراط .
هر یک از تصورات کلى و جزئى به اقسام دیگرى منقسم مى‏گردند که به توضیح مختصرى پیرامون آنها مى‏پردازیم .
تصورات حسى: یعنى پدیده‏هاى ذهنى ساده‏اى که در اثر ارتباط اندامهاى حسى با واقعیتهاى مادى حاصل مى‏شود مانند صورتهاى مناظرى که با چشم مى‏بینیم یا صداهایى که با گوش مى‏شنویم بقاء اینگونه تصورات منوط به بقاء ارتباط با خارج است و پس از قطع تماس با خارج در فاصله کوتاهى مثلا یک دهم ثانیه از بین مى‏رود .
تصورات خیالى: یعنى پدیده‏هاى ذهنى ساده و خاصى که به دنبال تصورات حسى و ارتباط با خارج حاصل مى‏شود ولى بقاء آنها منوط به بقاء ارتباط با خارج نیست مانند صورت ذهنى منظره باغى که حتى بعد از بستن چشم در ذهن ما باقى مى‏ماند و ممکن است بعد از سالها به یاد آورده شود .
تصورات وهمى: بسیارى از فلاسفه نوع دیگرى براى تصورات جزئى ذکر کرده‏اند که مربوط به معانى جزئى است و به احساس عداوتى که بعضى از حیوانات از بعضى دیگر دارند مثال زده‏اند احساسى که موجب فرار آنها مى‏شود و بعضى آن را نسبت به مطلق معانى جزئیه و از جمله احساس محبت و عداوت انسان هم توسعه داده‏اند .
بدون شک مفهوم کلى محبت و عداوت از قبیل تصورات کلى است و نمى‏توان آنها را از اقسام تصورات جزئى شمرد اما ادراک جزئى محبت و عداوت را در خود درک کننده یعنى محبتى که انسان در خودش نسبت به کسى مى‏یابد یا عداوتى که در خودش نسبت به دیگرى احساس مى‏کند در واقع از قبیل علم حضورى به کیفیات نفسانى است و نمى‏توان آنرا از قبیل تصور که نوعى علم حصولى است به حساب آورد .
و اما احساس دشمنى در شخص دیگر در حقیقت احساس مستقیم و بى واسطه‏اى نیست بلکه نسبت دادن نظیر حالتى است که انسان در خودش یافته بوده به شخص دیگرى که در موقعیت مشابهى قرار گرفته است و اما قضاوت در باره ادراکات حیوانات نیاز به بحثهاى دیگرى دارد که در اینجا مجال طرح و بررسى آنها نیست . آن چه را مى‏توان به عنوان نوعى خاصى از تصور جزئى پذیرفت تصورى است که از حالات نفسانى حاصل مى‏شود و قابل یاد آورى است و شبیه تصور خیالى نسبت به تصور حسى مى‏باشد مانند یادآورى ترس خاصى که در لحظه معینى پدید آمده یا محبت‏خاصى که در لحظه مشخصى وجود داشته است .
لازم به تذکر است که گاهى تصور وهمى به تصورى گفته مى‏شود که واقعیت ندارد و گاهى بنام توهم اختصاص مى‏یابد
تصورات کلى
دانستیم که تصور از یک نظر به دو بخش کلى و جزئى منقسم مى‏شود اقسام تصوراتى را که تا کنون مورد بحث قرار دادیم همگى تصورات جزئى بود و اما تصورات کلى که به نام مفاهیم عقلى و معقولات نامیده مى‏شود محور بحثهاى فلسفى مهمى را تشکیل مى‏دهد و از دیر زمان مورد گفتگوهاى فراوانى قرار گرفته است .
از زمانهاى قدیم چنین نظرى وجود داشته که اساسا مفهومى به نام مفهوم کلى نداریم و الفاظى که گفته مى‏شود دلالت بر مفاهیم کلى دارند در واقع نظیر مشترکات لفظى هستند که دلالت بر امور متعددى مى‏نمایند مثلا لفظ انسان که بر افراد فراوانى اطلاق مى‏شود مانند اسم خاصى است که چندین خانواده براى فرزندانشان قرار داده باشند یا مانند نام فامیلى است که همه افراد خانواده به آن نامیده مى‏شوند .
طرفداران این نظریه به نام اسمیین یا طرفداران اصالت تسمیه نومینالیست‏شهرت یافته‏اند، که در اواخر قرون وسطى ویلیام اکامى به این نظریه گروید و سپس بارکلى آنرا پذیرفت و در عصر حاضر پوزیتویستها و بعضى از مکتبهاى دیگر را باید جزء این دسته به حساب آورد .
نظریه دیگر که قریب به نظریه مزبور مى‏باشد این است که تصور کلى عبارت است از تصور جزئى مبهم به این صورت که بعضى از خصوصیات صورت جزئى و خاص حذف شود به طورى که قابل انطباق بر اشیاء یا اشخاص دیگرى گردد مثلا تصورى که از شخص خاصى داریم با حذف بعضى از ویژگیهایش قابل انطباق بر برادر او هم مى‏باشد و با حذف خصوصیات دیگرى بر چند فرد دیگر هم قابل تطبیق مى‏شود و بدین ترتیب هر قدر ویژگیهاى بیشترى از آن حذف شود کلى‏تر و قابل انطباق بر افراد بیشترى مى‏گردد تا آنجا که ممکن است‏شامل حیوانات و حتى نباتات و جمادات هم بشود چنانکه شبحى را که از دور مى‏بینیم در اثر ابهام زیادى که دارد هم قابل انطباق بر سنگ است و هم بر درخت و هم بر حیوان و هم بر انسان و به همین جهت است که در آغاز رؤیت‏شک مى‏کنیم که آیا انسان است‏یا چیز دیگرى و هر قدر نزدیکتر شویم و آنرا روشنتر ببینیم دائره احتمالات محدودتر مى‏شود تا سرانجام در شى‏ء یا شخص خاصى تعین پیدا کند هیوم در باره مفاهیم کلى چنین نظرى را داشت چنانکه تصور بسیارى از مردم در باره کلیات همین است .
از سوى دیگر بعضى از فلاسفه باستان مانند افلاطون بر واقعیت مفاهیم کلى تاکید کرده‏اند و حتى براى آنها نوعى واقعیت عینى و خارج از ظرف زمان و مکان قائل شده‏اند و ادراک کلیات را از قبیل مشاهده مجردات و مثالهاى عقلانى مثل افلاطونى دانسته‏اند این نظریه به صورتهاى گوناگونى تفسیر شده یا نظریات فرعى دیگرى از آن اشتقاق یافته است ([1]

 چنان که بعضى گفته‏اند روح انسان قبل از تعلق به بدن در عالم مجردات حقایق عقلى را مشاهده مى‏کرده است و بعد از تعلق گرفتن به بدن آنها را فراموش کرده و با دیدن افراد مادى به یاد حقایق مجرد مى‏افتد و ادراک کلیات همین یادآورى آنها است بعضى دیگر که قائل به قدیم بودن و وجود روح قبل از بدن نیستند ادراکات حسى را وسیله‏اى براى مستعد شدن نفس نسبت به مشاهده مجردات دانسته‏اند اما مشاهده‏اى که از راه چنین استعدادى حاصل مى‏شود مشاهده‏اى از دور است و ادراک کلیات عبارت است از همین مشاهده حقایق مجرده از دور به خلاف مشاهدات عرفانى که با مقدمات دیگرى حاصل مى‏شد و مشاهده‏اى از نزدیک است بعضى از فلاسفه اسلامى مانند صدر المتالهین و مرحوم استاد علامه طباطبائى این تفسیر را پذیرفته‏اند .

ولى معروف ترین نظریات در باب مفاهیم کلى اینست که آنها نوع خاصى از مفاهیم ذهنى هستند و با وصف کلیت در مرتبه خاصى از ذهن تحقق مى‏یابند و درک کننده آنها عقل است و بدین ترتیب یکى از اصطلاحات عقل به عنوان نیروى درک کننده مفاهیم ذهنى کلى شکل یافته است این نظریه از ارسطو نقل شده و اکثر فلاسفه اسلامى آنرا پذیرفته‏اند .
با توجه به اینکه نظریه اول و دوم در واقع به معناى نفى ادراک عقلى است و نقطه اتکائى براى ویران کردن متافیزیک و تنزل دادن آن به حد مباحث لفظى و تحلیلات زبانى به شمار مى‏رود لازم است در این مقام بیشتر درنگ کنیم تا پایه استوارى براى مباحث بعدى نهاده شود
تحقیق در باره مفهوم کلى
چنانکه اشاره شد باز گشت‏سخنان اسمیین نومینالیستها به این است که الفاظ کلى از قبیل مشترک لفظى یا در حکم آن هستند که دلالت بر افراد متعددى مى‏کنند از این روى براى پاسخ قطعى به ایشان لازم است توضیحى در باره مشترک لفظى و مشترک معنوى و فرق بین آنها بدهیم .
مشترک لفظى عبارت است از لفظى که با چند وضع و قرار داد براى چند معنى وضع شده است چنانکه لفظ شیر در زبان فارسى یک بار براى حیوان درنده معروف و بار دیگر براى مایع گوارایى که در درون حیوانات پستاندار بوجود مى‏آید و بار سوم براى شیر آب وضع شده است .
اما مشترک معنوى لفظى است که با یک وضع دلالت بر جهت مشترکى بین امور متعدد مى‏کند و با یک معنى قابل انطباق بر همه آنها است .
مهمترین فرقها بین مشترک لفظى و مشترک معنوى از این قرار است .
1
)مشترک لفظى نیازمند به وضعهاى متعددى است ولى مشترک معنوى نیازى به بیش از یک وضع ندارد .
(2
مشترک معنوى قابل صدق بر بى نهایت افراد و مصادیق است ولى مشترک لفظى فقط بر معانى معدودى که براى آنها وضع شده صدق مى‏کند .
3
)معناى مشترک معنوى معناى واحد عامى است که فهمیدن آن نیاز به هیچ قرینه‏اى ندارد ولى مشترک لفظى داراى معناهاى خاصى است که تعیین هر یک نیاز به قرینه تعیین کننده دارد .
اکنون با توجه به این فرقها به بررسى الفاظى مانند انسان و حیوان و . . .مى‏پردازیم که آیا از هر یک از این الفاظ معناى واحدى را بدون احتیاج به قرینه تعیین کننده مى‏فهمیم یا این که هنگام شنیدن آنها چندین معنا به ذهن ما مى‏آید و اگر قرینه تعیین کننده‏اى نباشد متحیر مى‏مانیم که منظور گوینده کدامیک از آنها است بدون شک محمد و على و حسن و حسین را بعنوان معانى لفظ انسان تلقى نمى‏کنیم تا هنگام شنیدن این واژه دچار شک و تردید شویم که منظور از این واژه کدامیک از این معانى است بلکه مى‏دانیم که این واژه معناى واحدى دارد که مشترک بین این افراد و دیگر افراد انسانى است پس مشترک لفظى نیست .
اکنون ببینیم که آیا این گونه الفاظ هیچ محدودیتى را نسبت به مصادیق نشان مى‏دهند یا اینکه قابل صدق بر بى نهایت افراد مى‏باشند بدیهى است که معناى این الفاظ مقتضى هیچ نوع محدودیتى از نظر تعداد مصادیق نیست بلکه قابل صدق بر افراد نامتناهى است .
و بالاخره ملاحظه مى‏کنیم که هیچیک از این الفاظ داراى وضعهاى بى نهایت نیستند و هیچ کس قادر نیست که افراد نامتناهى را در ذهن خود تصور کند و لفظ واحدى را با بى نهایت وضع به آنها اختصاص مى‏دهد و از سوى دیگر مى‏بینیم که خود ما مى‏توانیم یک لفظ را به گونه‏اى وضع کنیم که قابل انطباق بر بى نهایت افراد باشد پس کلیات نیازى به بى نهایت وضع ندارند .
نتیجه آنکه الفاظ کلى از قبیل مشترکات معنوى هستند نه از قبیل مشترکات لفظى .
ممکن است کسى اعتراض کند که این بیان براى عدم امکان وضعهاى متعدد در مشترکات کافى نیست زیرا ممکن است وضع کننده یک مصداق و نه بى نهایت مصداق را در ذهن خود تصور کند و لفظ را براى آن و همه افراد مشابهش وضع نماید .
ولى مى‏دانیم که چنین کسى مى‏بایست معناى همه و فرد و مشابه را تصور کند تا بتواند چنین قراردادى را انجام دهد پس سؤال متوجه خود این الفاظ مى‏شود که چگونه وضع شده‏اند و چگونه قابل صدق بر بى نهایت مورد هستند و ناچار باید بپذیریم که ذهن ما مى‏تواند مفهومى را تصور کند که در عین وحدت قابل انطباق بر مصادیق نامحدود است و ممکن نیست چنین مفهومى با در نظر گرفتن تک‏تک مصادیق نامتناهى وضع شده باشد زیرا چنین چیزى براى هیچ انسانى میسر نیست
پاسخ یک شبهه
نومینالیستها براى انکار واقعیت مفاهیم کلى به شبهه‏اى تمسک کرده‏اند و آن این است هر مفهومى در هر ذهنى تحقق یابد یک مفهوم مشخص و خاصى است که با مفاهیمى از همان قبیل که در اذهان دیگر تحقق مى‏یابد مغایرت دارد و حتى یک شخص وقتى بار دیگر همان مفهوم را تصور کند مفهوم دیگرى خواهد بود پس چگونه مى‏توان گفت که مفهوم کلى با وصف کلیت و وحدت در ذهن تحقق مى‏یابد .
منشا این شبهه خلط بین حیثیت مفهوم و حیثیت وجود و به دیگر سخن خلط بین احکام منطقى و احکام فلسفى است ما هم شک نداریم که هر مفهومى از آن جهت که وجودى دارد متشخص است و به قول فلاسفه وجود مساوق با تشخص است و هنگامى که بار دیگر تصور شد وجود دیگرى خواهد داشت ولى کلیت و وحدت مفهومى آن به لحاظ وجودش نیست بلکه به لحاظ حیثیت مفهومى آن است‏یعنى همان حیثیت نشانگرى آن نسبت به افراد و مصادیق متعدد .
به عبارت دیگر ذهن ما هنگامى که مفهومى را با نظر آلى و مرآتى و نه استقلالى مى‏نگرد و قابلیت انطباق آنرا بر مصادیق متعدد مى‏آزماید صفت کلى را از آن انتزاع مى‏کند به خلاف هنگامى که وجود آنرا در ذهن ملاحظه مى‏کند که امرى شخصى است
بررسى نظریات دیگر
و اما کسانى که پنداشته‏اند مفهوم کلى عبارت است از تصور جزئى مبهم و لفظ کلى براى همان صورت رنگ پریده و گشاد وضع شده است ایشان هم نتوانسته‏اند حقیقت کلیت را دریابند و بهترین راه براى روشن کردن اشتباه ایشان توجه دادن به مفاهیمى است که یا اصلا مصداق حقیقى در خارج ندارند مانند مفهوم معدوم و محال و یا مصداق مادى و محسوسى ندارند مانند مفهوم خدا و فرشته و روح و یا هم بر مصادیق مادى قابل انطباق‏اند و هم بر مصادیق مجرد مانند مفهوم علت و معلول زیرا در باره چنین مفاهیمى نمى‏توان گفت که همان صورتهاى جزئى رنگ پریده هستند و همچنین مفاهیمى که بر اشیاء متضاد صدق مى‏کند مانند مفهوم رنگ که هم بر سیاه و هم بر سفید حمل مى‏شود و نمى‏توان گفت که رنگ سفید آنقدر مبهم شده که به صورت مطلق رنگ درآمده و قابل صدق بر سیاه هم هست‏یا رنگ سیاه آنقدر ضعیف و کم رنگ شده که قابل صدق بر سفید هم هست .
نظیر این اشکال بر قول افلاطونیان نیز وارد است زیرا بسیارى از مفاهیم کلى مانند مفهوم معدوم و محال مثال عقلانى ندارد تا گفته شود که ادراک کلیات مشاهده حقایق عقلانى و مجرد آنها است .
بنا بر این قول صحیح همان قول مورد قبول اکثر فلاسفه اسلامى و عقل‏گرایان است که انسان داراى نیروى درک کننده ویژه‏اى به نام عقل است که کار آن ادراک مفاهیم ذهنى کلى ست‏خواه مفاهیمى که مصداق حسى دارند و خواه سایر مفاهیم کلى که مصداق حسى ندارند.


[1] . نظریه پدیدار شناسی ادموند هوسرل را نیز باید از مشتقات این نظریه بحساب آورد.

ارزش شناخت از نظر فیلسوف

ارزش شناخت از نظر فلسفه چیست؟

مسئله اصلى شناخت‏شناسى این است که آیا انسان توان کشف حقایق و اطلاع بر واقعیات را دارد یا نه و اگر دارد از چه راهى مى‏تواند به آنها برسد و معیار بازشناسى حقایق از پندارهاى نادرست و مخالف با واقع چیست و به دیگر سخن محور اصلى مباحث‏شناخت‏شناسى را مسئله ارزش شناخت تشکیل مى‏دهد و سایر مسائل از مقدمات یا توابع این مبحث به شمار مى‏روند .
و چون شناخت داراى انواع گوناگونى است طبعا مسئله ارزش شناخت هم ابعاد مختلفى خواهد داشت ولى آنچه براى فلسفه اهمیت ویژه‏اى دارد ارزشیابى شناخت عقلانى و اثبات توان عقل بر حل مسائل هستى شناسى و سایر شاخه‏هاى فلسفه است .
یک دسته از شناختهاى انسان بى‏واسطه و حضورى و به تعبیر دیگر یافتن خود واقعیت است و در چنین شناختهایى جاى احتمال خطا هم وجود ندارد ولى نظر به اینکه این شناختها به تنهایى نیاز علمى بشر را رفع نمى‏کند فلاسفه معمولا به  بررسى علم حصولى و اقسام آن همت می گمارند و نقش حس و عقل را در آنها  راروشن می کنند .
در این بحث قدری راجع به تبیین ارزش شناختهاى حصولى می پردازیم و با توجه به اینکه شناخت‏حصولى به معناى کاشف بالفعل از واقعیات همان تصدیقات و قضایا است طبعا ارزشیابى شناختهاى حصولى هم در دایره آنها انجام مى‏گیرد و اگر سخنى از تصورات به میان بیاید به صورت ضمنى و به عنوان اجزاء تشکیل دهنده قضایا خواهد بود
 
مشکل اساسى در باب ارزش شناخت این است که چگونه مى‏توان اثبات کرد که شناخت انسان مطابق با واقع است و این مشکل در موردى رخ مى‏نماید که بین شناسنده و متعلق شناخت واسطه‏اى در کار باشد که به لحاظ آن فاعل شناسایى متصف به عالم و متعلق شناسایى متصف به معلوم گردد و به دیگر سخن علم غیر از معلوم باشد اما در موردى که واسطه‏اى در کار نباشد و عالم وجود عینى معلوم را بیابد طبعا جاى چنین سؤالى هم نخواهد بود .
بنا بر این شناختى که شانیت‏حقیقت بودن یعنى مطابق با واقع بودن و خطا بودن یعنى مخالف با واقع بودن را دارد همان شناخت‏حصولى است و اگر شناخت‏حضورى متصف به حقیقت‏شود به معناى نفى خطا از آن است .
ضمنا تعریف حقیقت که در مبحث ارزش شناخت مورد بحث واقع مى‏شود معلوم شد یعنى عبارت است از صورت علمى مطابق با واقعیتى که از آن حکایت مى‏کند و اما تعریفهاى دیگرى که احیانا براى حقیقت مى‏شود مانند تعریف پراگماتیستها حقیقت عبارت است از فکرى که در زندگى عملى انسان مفید باشد یا تعریف نسبیین که حقیقت عبارت است از شناختى که مقتضاى دستگاه ادراکى سالم باشد یا تعریف سومى که مى‏گوید حقیقت عبارت است از آنچه همه مردم بر آن اتفاق دارند یا تعریف چهارمى که مى‏گوید حقیقت عبارت است از شناختى که بتوان آنرا با تجربه حسى اثبات کرد همه اینها در واقع فرار از موضوع بحث و شانه خالى کردن از پاسخ به سؤال اساسى در مبحث ارزش شناخت است و مى‏توان آنها را به عنوان نشانه‏هایى از عجز تعریف کنندگان نسبت به حل این مساله تلقى کرد و به فرض اینکه بتوان توجیه صحیحى براى بعضى از آنها ارائه داد یا آنها را حمل بر تعریف به لوازم اخص کرد که تعریف صحیحى نیست‏یعنى به عنوان ذکر نشانه‏هاى خاصى از بعضى از حقایق به حساب آورد یا حمل بر اصطلاحات خاصى نمود ولى به هر حال باید توجه داشت که هیچکدام از این توجیهات راهى به سوى حل مساله مورد بحث نمى‏گشاید و همچنان سؤال درباره حقیقت به معناى شناخت مطابق با واقع به حال خود محفوظ مانده پاسخ صحیح و روشنگرى مى‏طلبد
معیار بازشناسى حقایق
عقل‏گرایان معیار بازشناسى حقایق را فطرت عقل معرفى مى‏کنند و قضایایى را که به شکل صحیحى از بدیهیات استنتاج شود و در واقع جزئیاتى از آنها را تشکیل دهد حقیقت مى‏شمارند و قضایاى حسى و تجربى را هم تا آنجا که به کمک براهین عقلى قابل اثبات باشد معتبر مى‏دانند ولى بیانى از ایشان براى مطابقت بدیهیات و فطریات با واقعیات به ما نرسیده است.

البته جاى هیچ شکى نیست که عقل بعد از تصور موضوع و محمول قضایاى بدیهى خود بخود و بدون نیاز به تجربه قاطعانه حکم به اتحاد آنها مى‏کند و کسانى که درباره این قضایا تشکیکاتى کرده‏اند یا موضوع و محمول آنها را درست تصور نکرده‏اند و یا دچار نوعى بیمارى و وسواس بوده‏اند ولى سخن در این است که آیا این نوع درک باصطلاح فطرى لازمه نوع آفرینش عقل انسانى است به طورى که ممکن است عقل موجود دیگرى مثلا عقل جن همین قضایا را به گونه دیگرى درک کند یا اگر عقل انسان طور دیگرى آفریده شده بود مطالب را به صورت دیگرى درک مى‏کرد و یا اینکه این ادراکات کاملا مطابق با واقع و نمایشگر امور نفس الامرى است و هر موجود دیگرى هم که داراى عقل باشد به همین صورت درک خواهد کرد .
واضح است که معناى ارزش واقعى داشتن و حقیقت بودن شناخت عقلانى همین شق دوم است ولى صرف فطرى بودن آن بنا بر اینکه به صورت صحیحى تفسیر شود چنین مطلبى را اثبات نمى‏کند .
از سوى دیگر تجربه‏گرایان معیار حقیقت بودن شناخت را این دانسته‏اند که قابل اثبات به وسیله تجربه باشد و بعضى از ایشان افزوده‏اند که باید با تجربه عملى پراتیک اثبات شود .
اما روشن است که اولا این معیار فقط درباره محسوسات و امورى که قابل تجربه عملى باشند کارآیى دارد و حتى مطالب منطقى و ریاضى محض را نمى‏توان با این معیار سنجید و ثانیا نتیجه تجربه حسى و عملى را باید به وسیله علم حصولى درک کرد و عینا سؤال مورد بحث درباره آن تکرار مى‏شود که آن علم حصولى چه ضمانت صحتى دارد و حقیقت بودن آن را با چه معیارى باید تشخیص داد
تحقیق در مسئله
نقطه اصلى اشکال در علوم حصولى این است که چگونه مى‏توان مطابقت آنها را با متعلقات خودشان تشخیص داد در حالى که راه ارتباط ما را با خارج همواره همین صورتهاى ادراکى و علوم حصولى تشکیل مى‏دهند .
بنا بر این باید کلید حل اشکال را در جایى جستجو کرد که ما بتوانیم هم بر صورت ادراکى و هم بر متعلق ادراک اشراف یابیم و تطابق آنها را حضورا و بدون وساطت صورت دیگرى درک کنیم و آن قضایاى وجدانى است که از یک سو متعلق ادراک را که مثلا همان حالت ترس ست‏حضورا مى‏یابیم و از سوى دیگر صورت ذهنى حاکى از آن را بى‏واسطه درک مى‏کنیم و از این روى قضیه من هستم یا من مى‏ترسم یا من شک دارم به هیچ وجه قابل شک و تردید نیست پس این قضایا وجدانیات نخستین قضایایى هستند که ارزش صد در صد آنها ثابت مى‏شود و خطا و اشتباه راهى به سوى آنها نمى‏یابد البته باید دقت کنیم که این قضایا را با تفسیرهاى ذهنى درنیامیزیم.
نظیر این اشراف را در قضایاى منطقى که از صورتها و مفاهیم ذهنى دیگرى حکایت مى‏کنند مى‏یابیم زیرا هر چند حاکى و محکى در دو مرتبه ذهن قرار گرفته‏اند ولى هر دو مرتبه آن نزد نفس من درک کننده حاضرند مثلا این قضیه که مفهوم انسان مفهوم کلى است قضیه‏اى است که از ویژگى مفهوم انسان حکایت مى‏کند مفهومى که در ذهن حاضر است و ما مى‏توانیم با تجربه درون ذهنى این ویژگى را در آن تشخیص دهیم یعنى بدون بکار گرفتن اندامهاى حسى و واسطه شدن صورت ادراکى دیگرى دریابیم که این مفهوم حکایت از فرد خاصى نمى‏کند بلکه قابل صدق بر افراد بى‏شمار است پس قضیه مفهوم انسان کلى است صادق خواهد بود .
بدین ترتیب راه براى بازشناسى دو دسته از قضایا گشوده مى‏شود ولى این مقدار هم براى تشخیص همه علوم حصولى کفایت نمى‏کند و اگر بتوانیم ضمانت صحتى براى بدیهیات اولیه به دست بیاوریم به موفقیت کامل رسیده‏ایم زیرا در پرتو آنها مى‏توانیم قضایاى نظرى و از جمله قضایاى حسى و تجربى را بازشناسى و ارزشیابى کنیم .
براى این کار باید در ماهیت این قضایا بیشتر دقت کنیم از یک سوى مفاهیم تصورى آنها را مورد بررسى قرار دهیم که از چگونه مفاهیمى هستند و از چه راهى به دست مى‏آیند و از سوى دیگر در رابطه آنها بیندیشیم که چگونه عقل حکم به اتحاد موضوع و محمول آنها مى‏کند .
اما از جهت اول، این قضایا از مفاهیم فلسفى تشکیل مى‏یابند مفاهیمى که به علوم حضورى منتهى مى‏شوند یعنى نخستین دسته از مفاهیم فلسفى مانند احتیاج و استقلال و سپس علت و معلول را از معلومات بلا واسطه و وجدانیات انتزاع مى‏کنیم و مطابقت آنها را با منشا انتزاعشان حضورا مى‏یابیم و سایر مفاهیم فلسفى هم به آنها بازمى‏گردند .
و اما جهت دوم یعنى کیفیت‏حکم به اتحاد موضوع و محمول آنها با مقایسه موضوعات و محمولات این قضایا با یکدیگر روشن مى‏شود به این معنى که همه این قضایا از قبیل قضایاى تحلیلى هستند که مفهوم محمول آنها از تحلیل مفهوم موضوعشان به دست مى‏آید مثلا در این قضیه که هر معلولى احتیاج به علت دارد هنگامى که به تحلیل مفهوم معلول مى‏پردازیم به این نتیجه مى‏رسیم که معلول عبارت است از موجودى که وجود آن وابسته به موجود دیگرى باشد یعنى احتیاج به موجود دیگرى داشته باشد که آنرا علت مى‏نامیم پس مفهوم احتیاج به علت در مفهوم معلول مندرج است و اتحاد آنها را با تجربه درون ذهنى مى‏یابیم به خلاف این قضیه که هر موجودى احتیاج به علت دارد زیرا از تحلیل مفهوم موجود مفهوم احتیاج به علت به دست نمى‏آید و از این روى نمى‏توان آن را از قضایاى بدیهى به حساب آورد بلکه از قضایاى نظرى صادق هم نیست .

بدین ترتیب روشن مى‏شود که بدیهیات اولیه هم منتهى به علوم حضورى مى‏شوند و به سرچشمه ضمانت صحت دست مى‏یابند .
ممکن است اشکال شود که آنچه را ما با علم حضورى مى‏یابیم معلول شخصى است پس چگونه مى‏توانیم حکم آنرا درباره هر معلولى تعمیم دهیم و چنین حکم کلى را بدیهى بشماریم .
پاسخ این است که هر چند ما از یک پدیده خاصى مانند اراده خودمان مفهوم معلول را انتزاع مى‏کنیم ولى نه از آن جهت که داراى ماهیت‏خاصى است و مثلا از اقسام کیف نفسانى به شمار مى‏رود بلکه از آن جهت که وجود آن وابسته به وجود دیگرى است پس هر جا این صوصیت‏یافت‏شود این حکم هم براى آن ثابت‏خواهد بود البته اثبات این خصوصیت براى موارد دیگر نیازمند به برهان عقلى است و از این روى این قضیه به تنهایى نمى‏تواند نیازمندى پدیده‏هاى مادى را به علت اثبات کند مگر آنکه با برهان عقلى وابستگى وجودى آنها ثابت‏شود چنانکه به خواست‏خدا در باب علت و معلول برهان آن را بیان خواهیم کرد ولى با همین قضیه مى‏توان حکم کرد که هر جا وابستگى وجودى ثابت‏شود طرف وابستگى یعنى وجود علت هم ثابت‏خواهد بود .
نتیجه آنکه راز خطا ناپذیرى بدیهیات اولیه اتکاء آنها بر علوم حضورى است
ملاک صدق و کذب قضایا
با توضیحى که پیرامون معیار باز شناسى حقایق دادیم روشن شد که قضایاى بدیهى مانند بدیهیات اولیه و وجدانیات داراى ارزشى یقینى هستند و راز خطا ناپذیرى آنها این است که تطابق علم و معلوم به وسیله علم حضورى ثابت مى‏شود و قضایاى غیر بدیهى را باید با معیارهاى منطقى ارزشیابى کرد یعنى اگر قضیه‏اى بر طبق ضوابطى که در علم منطق براى استنتاج بیان شده از قضایاى بدیهى به دست آمده صحیح و در غیر این صورت ناصحیح خواهد بود البته باید توجه داشته باشیم که نادرست بودن دلیل همیشه نشانه نادرستى نتیجه نیست زیرا ممکن است براى اثبات مطلب صحیحى از دلیل نادرستى استفاده شود بنا بر این بطلان دلیل فقط مى‏تواند دلیل عدم اعتماد به نتیجه باشد نه دلیل غلط بودن واقعى آن .
در اینجا ممکن است‏شبهه‏اى القاء شود که بر اساس تعریفى که براى حقیقت‏شد که عبارت است از شناختى که مطابق با واقع باشد حقیقت و خطا تنها در قضایایى مورد پیدا مى‏کند که بتوان آنها را با واقعیت‏خارجى سنجید اما قضایاى متافیزیکى داراى واقعیت عینى نیستند که بتوان تطابق آنها را آزمود و از این روى نمى‏توان آنها را حقیقت‏یا غلط دانست بلکه باید گفت که این قضایا پوچ و بى معنى هستند .
این شبهه از آنجا ناشى مى‏گردد که واقعیت‏خارجى و عینى مساوى با واقعیتهاى مادى پنداشته مى‏شود و براى رفع آن باید خاطر نشان کرد که اولا واقعیت‏خارجى و عینى منحصر به مادیات نیست و شامل مجردات هم مى‏شود بلکه در جاى خودش ثابت‏خواهد شد که بهره آنها از واقعیت بیش از بهره مادیات است و ثانیا منظور از واقعى که قضایا باید مطابق با آن باشند مطلق محکیات قضایا و منظور از خارج ما وراء مفاهیم آنها است هر چند آن واقعیات و محکیات در ذهن تقرر یافته باشند یا از امور روانى باشند و چنانکه توضیح دادیم قضایاى منطقى خالص از امور ذهنى دیگرى حکایت مى‏کنند و نسبت مرتبه‏اى از ذهن که جاى تقرر محکیات این قضایا است به مرتبه‏اى که بر آن اشراف دارد مانند نسبت‏خارج از ذهن به ذهن است .
بنا بر این ملاک کلى صدق و کذب قضایا تطابق و عدم تطابق آنها با ما وراء مفاهیم آنها ست‏یعنى راه تشخیص صدق و کذب قضایاى علوم تجربى این است که آنها را با واقعیتهاى مادى مربوط بسنجیم مثلا براى پى بردن به صحت این قضیه که آهن در اثر حرارت انبساط مى‏یابد این است که آهن خارجى را حرارت دهیم و تفاوت حجم آن را بیازماییم ولى قضایاى منطقى را باید با مفاهیم ذهنى دیگرى که تحت اشراف آنها قرار دارند بسنجیم و براى تشخیص صحت و خطاى قضایاى فلسفى باید رابطه ذهن و عین را مورد توجه قرار دهیم یعنى صادق بودن آنها به این است که محکیات عینى آنها اعم از مادى و مجرد به گونه‏اى باشند که ذهن مفاهیم مربوطه را از آنها انتزاع کند و این سنجش مستقیما در قضایاى وجدانى انجام مى‏گیرد و با یک یا چند واسطه در سایر قضایا چنان که توضیحش گذشت .
نفس الامر
در بسیارى از عبارات فلاسفه به این تعبیر بر مى‏خوریم که فلان مطلب مطابق با نفس الامر است از جمله در مورد قضایاى حقیقیه که بعضى یا هیچیک از مصادیق موضوع آنها در خارج موجود نیست ولى هر وقت موجود شود محمول براى آن ثابت‏خواهد بود در چنین قضایایى گفته مى‏شود که ملاک صدق آنها مطابقت با نفس الامر است زیرا همه مصادیق آنها در خارج موجود نیست تا مطابقت مفاد قضایا را با آنها بسنجیم و بگوییم که مطابق با خارج است .
همچنین در قضایایى که از معقولات ثانیه تشکیل مى‏شوند مانند قضایاى منطقى یا قضایایى که احکامى براى معدومات و محالات اثبات مى‏کنند گفته مى‏شود که ملاک صدق آنها مطابقت با نفس الامر است .
در باره معناى این اصطلاح سخنانى گفته شده که یا تکلف آمیز است مانند اینکه بعضى از فلاسفه گفته‏اند منظور از کلمه امر عالم مجردات است و یا مشکلى را حل نمى‏کند مانند اینکه گفته شده که منظور از نفس الامر خود شى‏ء است زیرا این سؤال به حال خود باقى مى‏ماند که سر انجام براى ارزشیابى این قضایا باید آنها را با چه چیزى سنجید .
با توضیحى که در ملاک صدق و کذب قضایا داده شد روشن گشت که منظور از نفس الامر غیر از واقعیات خارجى ظرف ثبوت عقلى محکیات مى‏باشد که در موارد مختلف تفاوت مى‏کند و در مواردى مرتبه خاصى از ذهن است مانند قضایاى منطقى و در مواردى ثبوت خارجى مفروض است مانند محکى قضیه محال بودن اجتماع نقیضین و در مواردى بالعرض به خارج نسبت داده مى‏شود چنانکه مى‏گویند علت عدم معلول عدم علت است که رابطه علیت در حقیقت بین وجود علت و وجود معلول بر قرار است و بالعرض به عدم آنها هم نسبت داده مى‏شود

اهمیت شناخت شناسی

قدری راجع به اهمیت شناخت شناسی در فلسفه توضیح دهید؟

براى انسان به عنوان یک موجود آگاه که فعالیتهایش از آگاهى نشات مى‏گیرد یک سلسله مسائل بنیادى مطرح است که تغافل و شانه خالى کردن از تلاش براى یافتن پاسخهاى صحیح آنها او را از مرز انسانیت‏خارج کرده به چارپایان ملحق مى‏سازد و باقى ماندن در حال شک و دودلى علاوه بر اینکه وجدان حقیقت‏جویش را خرسند نمى‏کند و نگرانى از مسئولیت محتمل را رفع نمى‏نماید وى را موجودى ایستا و بى‏تحرک و احیانا خطرناک به بار مى‏آورد چنانکه راه‏حلهاى غلط و انحرافى مانند مادیگرى و پوچ‏انگارى نیز نمى‏توانند آرامش روانى و خوشبختى اجتماعى را فراهم کنند و ریشه‏اى‏ترین عامل مفاسد فردى و اجتماعى را باید در کژبینى‏ها و کژاندیشى‏ها جستجو کرد پس چاره‏اى جز این نیست که با عزمى راسخ و سستى ناپذیر به بررسى این مسائل بپردازیم و از هیچ کوششى در این راه دریغ نورزیم تا هم پایه‏هاى زندگى انسانى خود را استوار سازیم و هم دیگران را در این راه یارى دهیم و از نفوذ اندیشه‏هاى نادرست و رواج مکتبهاى منحرف در جامعه خویش جلوگیرى کنیم .
اکنون که ضرورت تلاش عقلانى و فلسفى کاملا روشن شده و جاى هیچگونه شک و تردید و وسوسه‏اى نسبت به آن باقى نمانده و عزیمت بر سیر و سلوک در این مسیر را ضرورى و اجتناب ناپذیر کرده‏ایم در نخستین گام با این سؤال مواجه مى‏شویم که آیا عقل بشر توان حل این مسائل را دارد .
این پرسش هسته مرکزى مسائل شناخت‏شناسى را تشکیل مى‏دهد و تا مسائل این بخش حل نشود نوبت به بررسى مسائل هستى شناسى و دیگر علوم فلسفى نمى‏رسد زیرا تا هنگامى که ارزش شناخت عقلانى ثابت نشده ادعاى ارائه راه حل واقعى براى چنین مسائلى بیهوده و ناپذیرفتنى است و همواره چنین سؤالى وجود خواهد داشت که از کجا عقل این مسئله را درست‏حل کرده باشد .
و درست در این جا است که بسیارى از چهره‏هاى سرشناس فلسفه غرب مانند هیوم و کانت و اگوست کنت و همه پوزیتویست‏ها لغزیده‏اند و با نظریات نادرست‏خود بنیاد فرهنگ جوامع غربى را واژگون ساخته‏اند و حتى دانشمندان علوم دیگر مخصوصا روانشناسان رفتارگرا را به گمراهى کشانده‏اند و متاسفانه امواج شکننده و تباه کننده اینگونه مکتبها به دیگر نقاط جهان نیز گسترش یافته و جز قله‏هاى رفیع و صخره‏هاى سرسخت و آسیب‏ناپذیرى که در پناه فلسفه استوار و نیرومند الهى قرار داشته‏اند دیگران را کمابیش تحت تاثیر قرار داده است .
بنا بر این باید بکوشیم تا گام نخستین را با استوارى برداریم و سنگ بناى کاخ اندیشه فلسفى خود را با استحکام و اتقان هر چه بیشتر به کار گذاریم تا بتوانیم به یارى خداى متعال مراحل دیگر را نیز به شایستگى بپیماییم و به هدف مطلوب برسیم
نگاهى به تاریخچه شناخت‏شناسى
گرچه شناخت‏شناسى اپیستمولوژى به عنوان شاخه‏اى از علوم فلسفى سابقه زیادى در تاریخ علوم ندارد ولى مى‏توان گفت که مسئله ارزش شناخت که محور اصلى مسائل آنرا تشکیل مى‏دهد از قدیمترین دورانهاى فلسفه کمابیش مطرح بوده است و شاید نخستین عاملى که موجب توجه اندیشمندان به این مسئله شده کشف خطاهاى حواس و نارسایى این ابزار شناخت براى نمایش دادن واقعیتهاى خارجى بوده است و همین امر موجب شد که الئائیان بهاى بیشترى به ادراکات عقلى بدهند و ادراکات حسى را قابل اعتماد ندانند .
از سوى دیگر اختلافات دانشمندان در مسائل عقلى و استدلالات متناقضى که هر گروهى براى اثبات و تایید افکار و آراء خودشان مى‏کردند به سوفیستها مجال داد که ارزش ادراکات عقلى را انکار کنند و بقدرى در این زمینه زیاده روى کردند که اساسا واقعیت‏خارجى را مورد شک و انکار قرار دادند .
از این پس مسئله شناخت به صورت جدى‏ترى مطرح شد تا اینکه ارسطو اصول منطقى را به عنوان ضوابطى براى درست اندیشیدن و سنجش استدلالها تدوین کرد که هنوز هم بعد از گذشت بیست و چند قرن مورد استفاده مى‏باشد و حتى مارکسیستها پس از سالها مبارزه با آن سرانجام آنرا به عنوان بخشى از منطق مورد نیاز بشر پذیرفته‏اند .
بعد از دوران شکوفایى فلسفه یونان نوساناتى در ارزشگزارى به ادراکات حسى و عقلى پدید آمد و دو مرتبه دیگر بحران شک گرایى در اروپا رخ داد و بعد از عهد رنسانس و پیشرفت علوم تجربى تدریجا حس گرایى رواج بیشترى یافت چنانکه اکنون هم گرایش غالب همین است هر چند در میان عقل‏گرایان هم گهگاه چهره‏هاى برجسته‏اى رخ نموده‏اند .
تقریبا نخستین پژوهشهاى سیستماتیک درباره شناخت‏شناسى در قاره اروپا به وسیله لایب نیتز و در انگلستان به وسیله جان لاک انجام یافت و بدین ترتیب شاخه مستقلى از علوم فلسفى رسما شکل گرفت پژوهشهاى لاک به وسیله اخلافش بارکلى و هیوم دنبال شد و مکتب تجربه گرایى ایشان شهرت یافت و تدریجا موقعیت عقل‏گرایان را تضعیف کرد به طورى که کانت فیلسوف معروف آلمانى که در جناح عقل‏گرایان قرار دارد شدیدا تحت تاثیر افکار هیوم واقع شد .
کانت ارزشیابى شناخت و توان عقل را مهمترین وظیفه فلسفه قلمداد کرد ولى ارزش ادراکات عقل نظرى را تنها در محدوده علوم تجربى و ریاضى و در خدمت آنها پذیرفت و نخستین ضربه سهمگین را از میان عقل‏گرایان بر پیکر متافیزیک وارد ساخت هر چند قبلا هیوم چهره برجسته مکتب تجربه گرایى آمپریسم حمله سختى را آغاز کرده بود و بعدا هم به وسیله پوزیتویستها به صورت جدى‏ترى دنبال شد بدین ترتیب تاثیر عینى شناخت‏شناسى در سایر رشته‏هاى فلسفى و راز انحطاط فلسفه غربى آشکار مى‏شود
شناخت در فلسفه اسلامى
بر خلاف نوسانات و بحرانهایى که براى فلسفه غربى بویژه در زمینه شناخت‏شناسى پیش آمده به طورى که بعد از گذشت بیست و پنج قرن از طول عمر آن هنوز هم نه تنها بر پایگاه محکم و استوارى دست نیافته بلکه مى‏توان گفت پایه‏هایش لرزانتر هم شده است بر عکس فلسفه اسلامى همواره از موضع نیرومند و استوارى برخوردار بوده و هیچگاه دستخوش تزلزل و اضطراب و بحران نگردیده است و با اینکه کمابیش گرایشهاى مخالفى در کنار آن بوجود آمده و گهگاه فلاسفه اسلامى را درگیر کرده ولى پیوسته موضع قاطع ایشان مبنى بر اصالت عقل در مسائل متافیزیکى کاملا محفوظ بوده و بدون اینکه از ارج تجارب حسى بکاهند و اهمیت بکار گیرى روش تجربى را در علوم طبیعى انکار کنند بر استفاده از متد تعقلى در حل مسائل فلسفى تاکید داشته‏اند و برخورد با گرایشهاى مخالف و دست و پنجه نرم کردن با منتقدان و جدل پیشگان نه تنها سستى و ضعفى در ایشان پدید نیاورده بلکه بر نیرو و توانشان افزوده است و چنین بوده که درخت فلسفه اسلامى روز بروز شکوفاتر و بارورتر و در برابر حملات دشمنان مقاومتر و آسیب ناپذیرتر شده است و هم اکنون قدرت کامل بر دفاع از مواضع حقه خویش و پیروزى بر هر حریفى را دارد و به خواست‏خدا با گسترش امکانات براى ارائه و تبیین نظریات اصولى خود محافل فلسفى جهان را فتح و زمینه سیطره فرهنگ اسلامى را بر کل جهان فراهم خواهد کرد .
گرایشهایى که کمابیش آهنگ مخالفت با فلسفه را داشته غالبا از دو منبع مایه مى‏گرفته ست‏یکى از ناحیه کسانى که پاره‏اى از آراء فلسفى رایج در عصر خودشان را با ظواهر کتاب و سنت ناسازگار مى‏دیده‏اند و از بیم آنکه مبادا گسترش این افکار موجب سستى عقاید مذهبى مردم شود با آنها به مخالفت برمى‏خاسته‏اند و دیگرى از ناحیه عارف مشربانى که بر همیت‏سیر معنوى تاکید داشته‏اند و از ترس اینکه مبادا گرایش فلسفى موجب غفلت و عقب ماندگى از سیر قلبى و سلوک عرفانى گردد بهایى به آن نمى‏داده‏اند و پاى استدلالیان را چوبین معرفى مى‏کرده‏اند .
ولى باید دانست که دین حقى مانند دین مبین اسلام هیچگاه از ناحیه اندیشه‏هاى فیلسوفان هر چند کاستیها و کژیهایى هم داشته باشد مورد تهدید قرار نخواهد گرفت بلکه با نضج و رشد یافتن فلسفه و گذشت آن از مراحل خامى و ناپختگى حقایق اسلام به وسیله آن جلوه‏گرتر و حقانیتش آشکارتر مى‏شود و فلسفه به صورت خدمتگزار شایسته و جانشین ناپذیرى براى آن در مى‏آید که از یک سوى معارف والاى آنرا تبیین و از سوى دیگر در برابر مکتبهاى انحرافى مهاجم از آن دفاع مى‏کند چنانکه تا کنون چنین بوده و بعدا به خواست‏خداى متعال به صورت کاملترى ادامه خواهد یافت .
اما سیر و سلوک معنوى و عرفانى هیچگاه تضادى با فلسفه الهى نداشته بلکه همواره کمکهایى به آن نموده و بهره‏هایى از آن دریافت داشته است چنانکه در رابطه فلسفه با عرفان اشاره شد و باید گفت اینگونه مخالفتها در مجموع براى جلوگیرى از یکسونگرى و افراط و تفریط و براى حفظ مرزهاى هر یک مفید بوده است .
با توجه به ثبات و استحکام و تزلزل ناپذیرى موضع عقل در فلسفه اسلامى ضرورتى براى بررسى تفصیلى مسائل شناخت به صورت منظم و سیستماتیک و به عنوان شاخه مستقلى از فلسفه پیش نیامده و تنها به طرح مسائل پراکنده‏اى پیرامون شناخت در ابواب مختلف منطق و فلسفه اکتفاء شده است مثلا در یک باب به مناسبتى به سخن سوفسطائیان و بطلان آن اشاره شده و در باب دیگرى اقسام علم و احکام آنها بیان گردیده است و حتى مساله وجود ذهنى که یکى از مواضع مناسب براى طرح مسائل شناخت مى‏باشد تا زمان ابن سینا هم به صورت یک مسئله مستقل مطرح نبوده و بعدا هم تمام اطراف و جوانب آن مورد بررسى و تحقیق فراگیر و همه جانبه واقع نشده است .

ولى اکنون با توجه به شرایط فعلى که اندیشه‏هاى غربیان کمابیش در محافل فرهنگى ما نفوذ یافته و بسیارى از مسلمات فلسفه الهى را زیر سؤال برده است نمى‏توان کادر مسائل فلسفه را بسته نگاه داشت و روش سنتى را در طرح و تنظیم مباحث ادامه داد زیرا این کار علاوه بر اینکه از رشد و تکامل فلسفه به وسیله برخورد با دیگر مکاتب جلوگیرى مى‏کند روشنفکران ما را هم که خواه ناخواه با اندیشه‏هاى غربى آشنا شده و مى‏شوند نسبت به فلسفه اسلامى بدبین مى‏سازد و چنین توهمى را در ایشان پدید مى‏آورد که این فلسفه کار آیى خود را از دست داده و دیگر توان هماوردى با سایر مکتبهاى فلسفى را ندارد و در نتیجه روز به روز بر گرایش ایشان به سوى فرهنگهاى بیگانه افزوده مى‏شود و فاجعه عظیمى را ببار مى‏آورد چنانکه این روند در زمان رژیم گذشته در دانشگاههاى کشور خودمان مشهود بود .
پس به پاس پیروزى انقلاب اسلامى و به احترام خونهاى پاکى که در راه آن نثار شده و به حکم وظیفه الهى که بر عهده ما آمده است مى‏بایست بر تلاش خودمان در راه تبیین مبانى فلسفه بیفزائیم و آنها را به صورتى عرضه کنیم که پاسخگوى شبهات مکتبهاى الحادى و انحرافى و تامین کننده نیازمندیهاى عقیدتى این عصر بوده براى جوانان حقجو و حقیقت پژوه هر چه بیشتر و بهتر قابل فهم و هضم باشد تا آموزش فلسفه اسلامى در سطح وسیعى گسترش یابد و فرهنگ اسلامى را از آسیب‏پذیرى در برابر اندیشه‏هاى بیگانه بیمه کند
تعریف شناخت‏شناسى
پیش از آنکه به تعریف علم شناخت‏شناسى بپردازیم لازم است توضیحى پیرامون واژه شناخت بدهیم این واژه که معادل کلمه معرفت در زبان عربى است کاربردهاى مختلفى دارد و عامترین مفهوم آن مساوى با مطلق علم و آگاهى و اطلاع است و گاهى به ادراکات جزئى اختصاص داده مى‏شود و زمانى به معناى بازشناسى به کار مى‏رود چنانکه گاهى هم به معناى علم مطابق با واقع و یقینى استعمال مى‏گردد در باره معادلهاى خارجى آن نیز بحثهایى از نظر لغت‏شناسى و ریشه‏یابى لفظ شده که نیازى به ذکر آنها نیست .
اما شناخت بعنوان موضوع علم شناخت‏شناسى ممکن است به هر یک از معانى یاد شده یا جز آنها در نظر گرفته شود و در واقع تابع قرار داد است ولى نظر به اینکه هدف از بررسى مسائل شناخت اختصاص به نوع خاصى از آن ندارد بهتر این است که همان معناى اعم و مساوى با مطلق علم اراده شود .
مفهوم علم یکى از روشنترین و بدیهى‏ترین مفاهیم است و نه تنها نیازمند به تعریف نیست که اساسا تعریف آن امکان ندارد زیرا مفهوم واضحترى از آن وجود ندارد که معرف آن واقع شود و عباراتى که به عنوان تعریف علم و معرفت در کتابهاى منطقى یا فلسفى به کار مى‏رود تعریف حقیقى نیست و منظور از ذکر آنها یا تعیین مصداق مورد نظر در علم یا در مبحث‏خاصى است چنانکه منطقیین علم را به حصول صورت چیزى در ذهن تعریف کرده‏اند و فایده آن تعیین مصداق مورد نظر ایشان یعنى علم حصولى است و یا اشاره به نظریه تعریف کننده درباره بعضى از مسائل هستى شناختى مربوط به آن است چنانکه بعضى از فلاسفه مى‏گویند علم عبارت است از حضور مجردى نزد مجرد دیگر یا حضور شیئى نزد موجود مجرد تا بدین وسیله نظر خود را درباره تجرد علم و عالم بیان کنند .
اگر قرار باشد توضیحى درباره علم و شناخت داده شود بهتر این است که بگوییم علم عبارت است از حضور خود شى‏ء یا صورت جزئى یا مفهوم کلى آن نزد موجود مجرد .
باید اضافه کنیم که لازمه شناخت این نیست که همیشه شناسنده غیر از شناخته شده باشد بلکه ممکن است در مواردى مانند آگاهى نفس از خودش تعددى بین عالم و معلوم نباشد و در حقیقت در اینگونه موارد وحدت کاملترین مصداق حضور مى‏باشد .
با توضیحى که درباره واژه شناخت داده شد مى‏توانیم علم شناخت‏شناسى را به این صورت تعریف کنیم علمى است که درباره شناختهاى انسان و ارزشیابى انواع و تعیین ملاک صحت و خطاى آنها بحث مى‏کند.