ملاک صدق و کذب در قضایای ارزشی

ملاک صدق و کذب در قضایاى ارزشى چیست؟
قضایاى اخلاقى و حقوقى به دو صورت بیان مى‏شود صورت اول براى حکایت از ثبوت قاعده خاصى در نظام ویژه‏اى است چنانکه گفته مى‏شود دروغ گفتن براى اصلاح ذات البین در اسلام جایز است‏یا بریدن دست دزد در اسلام واجب است و هنگامى که فقیه یا حقوقدان مسلمانى بخواهد چنین احکامى را بیان کند نیازى به ذکر نظام اخلاقى یا حقوقى اسلام ندارد و از این روى معمولا قید در اسلام در کلام نمى‏آید .
ملاک صدق و کذب در چنین قضایایى مطابقت و عدم مطابقت آنها با مدارک و منابع اخلاقى و حقوقى است و راه شناختن آنها هم مراجعه به منابع مربوط به نظام معین است و مثلا راه شناختن قواعد اخلاقى و حقوقى اسلام مراجعه به کتاب و سنت مى‏باشد .
صورت دوم براى حکایت از ثبوت واقعى و نفس الامرى مفاد آنها است صرف نظر از اینکه در نظام ارزشى خاصى معتبر شمرده شده یا جامعه‏اى آن را پذیرفته باشد چنانکه درباره اصول کلى اخلاق و حقوق و از جمله حقوق فطرى گفته مى‏شود مانند این قضایاى اخلاقى دالت‏خوب است و به هیچ انسانى نباید ظلم کرد و مانند این قضایاى حقوقى هر انسانى حق حیات دارد و هیچ انسانى را به ناحق نباید کشت .
در اینجا است که نظریات مختلفى داده شد و مخصوصا در فلسفه‏هاى اخلاق و حقوق غربى معرکه آرائى بپا شده است
بررسى معروفترین نظریات
معروفترین نظریاتى که در این باره اظهار شده بدین شرح است:
الف) بعضى از فلاسفه اخلاق و حقوق غربى اساسا منکر چنین اصول کلى و ثابتى شده‏اند و مخصوصا پوزیتویستها بحث درباره این مسئله را لغو و بیهوده پنداشته‏اند و آنها را اندیشه‏هایى متافیزیکى و غیر علمى قلمداد کرده‏اند .
البته از طرفداران مکتب به اصطلاح تحققى که چشمان خود را فقط به داده‏هاى حواس دوخته‏اند جز این نمى‏توان انتظارى داشت ولى درباره بعضى از اندیشمندان دیگر که احیانا چنین سخنانى را ابراز کرده‏اند باید گفت منشا این پندار تحول ارزشهاى اخلاقى و حقوقى در جوامع مختلف و در زمانهاى متفاوت است که موجب اعتقاد ایشان به نسبیت اخلاق و حقوق شده و اصول ثابت ارزشى را مورد تشکیک یا انکار قرار داده‏اند و با توضیحى که درباره نسبیت اخلاق و حقوق خواهیم داد ریشه این پندار بر کنده مى‏شود .
ب) بعضى دیگر از فلاسفه قضایاى ارزشى را از قبیل اعتباریات اجتماعى دانسته‏اند که برخاسته از نیازهاى مردم و احساسات درونى آنها مى‏باشد و با تغییر آنها تحول مى‏پذیرد و از این روى آنها را از حوزه مباحث برهانى که مبتنى بر مبادى یقینى و دائمى و ضرورى ست‏خارج دانسته‏اند بر این اساس ملاکى که براى صدق و کذب این قضایا مى‏توان در نظر گرفت عبارت است از همان نیازها و رغبتهایى که موجب اعتبار آنها شده است .
در برابر ایشان باید گفت‏شکى نیست که همه شناختهاى عملى مربوط به رفتار اختیارى انسان است رفتارى که از نوعى میل و رغبت درونى سرچشمه مى‏گیرد و به سوى هدف و غایت‏خاصى متوجه است و بر این اساس مفاهیم ویژه‏اى که از سنخ مفاهیم ماهوى نیست‏شکل مى‏گیرد و قضایایى از آنها پدید مى‏آید ولى نقش شناختهاى عملى این است که در مقام انتخاب و گزینش میلها و رغبتهاى متعارض راهى را نشان دهد که به هدف اصلى و والاى انسانى منتهى گردد و او را به سوى سعادت و کمال مطلوب رهنمون سازد چنین راهى همواره با خواستهاى بسیارى از مردم که در بند هواها و هوسهاى حیوانى و لذتهاى زودگذر مادى و دنیوى هستند وفق نمى‏دهد بلکه ایشان را به تعدیل خواستهاى غریزى و حیوانى و چشم‏پوشى از پاره‏اى از لذایذ مادى و دنیوى وادار مى‏کند .
بنا بر این اگر منظور از نیازها و رغبتهاى مردم مطلق نیازهاى شخصى و گروهى است که همیشه مورد تعارض و تزاحم واقع مى‏شود و موجب فساد و تباهى جوامع مى‏گردد چنین چیزى مخالف با اهداف اساسى اخلاق و حقوق است و اگر منظور نیازهاى خاص و رغبتهاى والاى انسانى است که در بسیارى از مردم خفته و غیر فعال و مغلوب هوسها و امیال حیوانى مى‏باشد منافاتى با ثبات و دوام و کلیت و ضرورت ندارد و موجب خروج اینگونه قضایا از حوزه شناختهاى برهانى نمى‏گردد چنانکه اعتبارى بودن مفاهیمى که معمولا موضوعات اینگونه قضایا را تشکیل مى‏دهند و متضمن نوعى مجاز و استعاره هستند به معناى فقدان پایگاه عقلانى نیست.
ج) نظریه سوم این است که اصول اخلاق و حقوق از بدیهیات عقل عملى است و مانند بدیهیات عقل نظرى بر خاسته از فطرت عقل و بى‏نیاز از دلیل و برهان مى‏باشد و ملاک صدق و کذب آنها موافقت و مخالفت با وجدان انسانها است .
این نظریه که ریشه در اندیشه‏هاى فلاسفه یونان باستان دارد و بسیارى از دیگر فلاسفه شرق و غرب هم آنرا پذیرفته‏اند و از جمله کانت بر آن تاکید کرده است از دیگر نظریات متین‏تر و به حقیقت نزدیکتر است ولى در عین حال قابل مناقشات ظریفى است که به بعضى از آنها اشاره مى‏شود:
1 )ظاهر این نظریه تعدد عقل و انفکاک مدرکات آنها از یکدیگر است که قابل منع مى‏باشد .
2 )اشکالى که بر فطرى بودن مدرکات عقل نظرى شد بر این نظریه هم وارد است .
3) اصول اخلاقى و حقوقى بدانگونه که در این نظریه تصور شده بى‏نیاز از استدلال و غیر قابل تعلیل نیست و حتى کلى‏ترین آنها که حس عدل و قبح ظلم است نیازمند به برهان مى‏باشد چنانکه اشاره خواهد شد
تحقیق در مسئله
براى روشن شدن حق در این مسئله چند مقدمه کوتاه را یادآور مى‏شویم:
1) قضایاى اخلاقى و حقوقى مربوط به رفتار اختیارى انسان‏اند رفتارهایى که وسایلى براى رسیدن به اهداف مطلوب مى‏باشند و ارزشى بودن آنها به لحاظ همین مطلوبیت وسیله‏اى و مقدمى آنها است .
2) اهدافى که انسانها براى تحقق بخشیدن به آنها تلاش مى‏کنند یا تامین نیازمندیهاى طبیعى و دنیوى و ارضاء غرایز حیوانى است‏یا تامین منافع و مصالح اجتماعى و جلو گیرى از فساد و هرج و مرج و یا رسیدن به سعادت ابدى و کمال معنوى و روحى اما هدفهاى طبیعى و حیوانى منشا ارزشى براى حرکات مقدمى آنها نمى‏شوند و خود بخود ارتباط با اخلاق و حقوق پیدا نمى‏کنند اما تامین مصالح اجتماعى که خواه ناخواه اصطکاک با منافع و لذتهاى فردى پیدا مى‏کند یکى از خاستگاههاى ارزش به شمار مى‏رود همچنین در نظر گرفتن سعادت ابدى که مستلزم چشم‏پوشى از پاره‏اى خواستها و مطلوبهاى مادى و دنیوى است‏خاستگاه دیگرى براى ارزش مى‏باشد و بالاتر از همه این است که انگیزه رفتار رسیدن به کمال حقیقى انسان باشد که مصداق آن از نظر بینش اسلامى همان قرب خداى متعال است و بنا بر این مى‏توان گفت که ارزش در همه موارد از صرف نظر کردن خواستى براى رسیدن به خواست بالاترى بر مى‏خیزد .
3 )براى حقوق اهداف مختلفى بیان کرده‏اند که کلى‏ترین و جامعترین آنها تامین مصالح اجتماعى است و به شاخه‏هاى گوناگونى منشعب مى‏شود از سوى دیگر براى اخلاق ایدآلهاى مختلفى ذکر کرده‏اند که فوق همه آنها کمال نهائى در سایه قرب به خداى متعال است و هرگاه این هدف انگیزه رفتار انسان واقع شود خواه رفتار فردى باشد و خواه اجتماعى داراى ارزش اخلاقى خواهد شد بنا بر این رفتارهاى متعلق به حقوق هم مى‏تواند در زیر چتر اخلاق قرار بگیرد به شرط اینکه به انگیزه اخلاقى انجام پذیرد

 


(4
هدفهاى نامبرده داراى دو حیثیت هستند یکى مطلوبیت آنها براى انسان به گونه‏اى که موجب صرف نظر کردن از خواستهاى پست‏تر مى‏شود و از این نظر با خواست فطرى انسان براى رسیدن به سعادت و کمال ارتباط پیدا مى‏کند و حیثیتى است روانى و تابع شناخت و مبادى علمى و ادراکى و دیگرى حیثیت تکوینى آنها که کاملا عینى و مستقل از میل و رغبت و تشخیص و شناخت افراد است و هرگاه فعل را در ارتباط با هدف مطلوب از جهت مطلوبیتش در نظر بگیریم مفهوم ارزش از آن انتزاع مى‏شود و هرگاه آنرا از نظر رابطه وجودى با نتیجه مترتب بر آن لحاظ کنیم مفهوم وجوب یا شایستگى یا بایستگى از آن گرفته مى‏شود که در لسان فلسفى از آن به ضرورت بالقیاس تعبیر مى‏گردد .
اکنون با توجه به این مقدمات مى‏توانیم این نتیجه بگیریم که ملاک صدق و کذب و صحت و خطا در قضایاى اخلاقى و حقوقى تاثیر آنها در رسیدن به اهداف مطلوب است تاثیرى که تابع میل و رغبت‏یا سلیقه و راى کسى نیست و مانند سایر روابط على و معلولى از واقعیات نفس الامرى است البته تشخیص هدف نهائى و هدفهاى متوسط ممکن است مورد اشتباه واقع شود چنانکه کسانى بر اساس بینش ماده‏گرایانه خودشان هدف انسان را در بهزیستى دنیوى خلاصه کرده‏اند همچنین ممکن است در تشخیص راههایى که انسان را به هدفهاى واقعى مى‏رساند اشتباهاتى رخ دهد ولى همه این اشتباهات ضررى به واقعى بودن رابطه سبب و مسببى بین افعال اختیارى و نتایج مترتب بر آنها نمى‏زند و موجب خروج آنها از حوزه مباحث عقلى و قابل استدلال برهانى نمى‏گردد چنانکه اشتباهات فلاسفه به معناى انکار واقعیات عقلى و مستقل از آراء و اندیشه‏ها نیست و چنانکه اختلافات دانشمندان در قوانین علوم تجربى به معناى نفى آنها نمى‏باشد .
نتیجه آنکه اصول اخلاق و حقوق از قضایاى فلسفى و قابل استدلال با براهین عقلى است هر چند عقل انسان عادى در فروع و جزئیات در اثر پیچیدگى فرمولها و کثرت عوامل و متغیرات و عدم احاطه به آنها نارسا باشد و نتواند حکم هر قضیه جزئى را از اصول کلى استنتاج کند و در این موارد است که چاره‏اى جز استناد به وحى نیست .
بنا بر این نه قول کسانى صحیح است که قضایاى اخلاقى و حقوقى را تابع میلها و رغبتها یا سلیقه‏ها و بینشهاى فردى و گروهى مى‏پندارند و از این روى اصول کلى و ثابتى را براى آنها نمى‏پذیرند و نه قول کسانى حق است که آنها را تابع نیازها و شرایط متغیر زمانى و مکانى مى‏دانند و استدلال برهانى را که مخصوص قضایاى کلى و دائمى و ضرورى است در مورد آنها جارى نمى‏دانند و نه قول کسانى صحیح است که این قضایا را مربوط به عقل دیگرى غیر از عقل نظرى مى‏انگارند و از این روى استدلال براى آنها را با مقدمات فلسفى که مربوط به عقل نظرى است نادرست مى‏شمارند
حل یک شبهه
در اینجا ممکن است‏شبهه‏اى القاء شود که این نظر مخالف با نظر همه منطقیین است که مورد قبول فلاسفه اسلامى هم مى‏باشد زیرا در منطق بیان کرده‏اند که جدل از مقدمات مشهوره و مسلمه تشکیل مى‏یابد بر خلاف برهان که از مقدمات یقینى ترکیب مى‏شود و براى مقدمات مشهوره به حسن صدق مثال زده‏اند که از قضایاى اخلاقى است .
در پاسخ باید گفت بزرگان منطقیین اسلام همچون ابن سینا ([1] و خواجه نصیر الدین طوسى تصرح کرده‏اند که این قضایا به همین صورت کلى و مطلق از مشهورات به شمار مى‏روند و تنها در جدل مى‏توان از آنها استفاده کرد نه در برهان زیرا آنها داراى قیود خفى و خاصى است که از رابطه فعل با نتیجه مطلوب به دست مى‏آید و از این جهت راست گفتنى که موجب قتل نفوس بى گناهى شود پسندیده نیست بنا بر این اگر اینگونه قضایا با همین شکل کلى و مطلق و به استناد پذیرش عمومى در قیاسى به کار گرفته شوند آن قیاس جدلى خواهد بود ولى ممکن است همین قضایا را با توجه به ملاکهاى عقلى و با در نظر گرفتن روابط دقیق و قیود خفى به صورت قضایاى یقینى در آورد و براى آنها برهان اقامه نمود و نتیجه آن را در برهان دیگرى به کار گرفت
نسبیت در اخلاق و حقوق
همانطور که اشاره شد بسیارى از قضایاى ارزشى به خصوص قضایاى حقوقى داراى استثنائاتى هستند و حتى حسن راست گفتن هم کلیت ندارد و از سوى دیگر گاهى موضوع واحدى محل اجتماع دو عنوان واقع مى‏شود که داراى حکمهاى متضاد هستند و در صورت تساوى ملاکهاى آنها شخص در انجام دادن یا ندادن آن مخیر است و در صورت اهمیت‏یکى از ملاکها و رجحان مصلحت آن بر دیگرى موظف است که ملاک اهم را رعایت کند و عملا حکم دیگر ساقط مى‏شود و همچنین ملاحظه مى‏شود که بعضى از احکام حقوقى داراى قیود زمانى هستند و پس از مدتى منسوخ مى‏گردند با توجه به این نکات چنین تصورى بوجود آمده که احکام ارزشى مطلقا نسبى هستند و عمومیت افرادى و اطلاق زمانى ندارند و نیز مکتبهایى که گرایشهاى پوزیتویستى دارند اختلاف نظامهاى ارزشى در جوامع و زمانهاى مختلف را دلیل نسبى بودن کلیه قضایاى ارزشى دانسته‏اند .
ولى حقیقت این است که نظیر اینگونه نسبیتها در قوانین علوم تجربى هم وجود دارد و لیت‏یک قانون تجربى هم در گرو تحقق شرایط و نبودن موانع و مزاحمات است و از دیدگاه فلسفى بازگشت این قیود به مرکب بودن علل پدیده‏ها است و با فقدان یک شرط معلول هم منتفى مى‏گردد .
بنا بر این اگر علل احکام اخلاقى و حقوقى دقیقا تعیین شود و قیود و شروط موضوعات آنها کاملا در نظر گرفته شود خواهیم دید که اصول اخلاقى و حقوقى هم در دایره ملاکات و علتهاى تامه داراى عمومیت و اطلاق مى‏باشند و از این جهت نیز تفاوتى با سایر قوانین علوم ندارند .
یادآور مى‏شویم که در این مبحث تکیه روى اصول کلى اخلاق و حقوق است اما پاره‏اى از جزئیات مانند مقررات راهنمایى و نظایر آنها از محل این بحث‏خارج است

[1] . ر. ک برهان شفا مقاله 1 فصل 4 و طبیعیات شفا فن 6 مقاله 1 فصل 5.

ویژگى شناختهاى اخلاقى و حقوقى

ویژگى شناختهاى اخلاقى و حقوقى چیست؟
شناختهاى اخلاقى و حقوقى که گاهى به نام معرفتهاى ارزشى نامیده مى‏شوند داراى ویژگیهایى هستند که مى‏توان آنها را به دو دسته کلى تقسیم کرد یک دسته ویژگیهاى مربوط به مفاهیم تصورى خاصى است که عبارات اخلاقى و حقوقى از آنها تشکیل مى‏یابند و دسته دیگر مربوط به شکل و هیئت عبارات ارزشى است‏یعنى معرفتهاى اخلاقى و حقوقى را به دو شکل مى‏توان بیان کرد یکى شکل انشائى و امر و نهى چنانکه در آیات قرآن کریم فراوان دیده مى‏شود و دیگرى شکل خبرى و به صورت قضیه منطقى که داراى موضوع و محمول یا مقدم و تالى است چنانکه در موارد دیگرى در آیات و روایات بکار رفته است .
مى‏دانیم که عبارت انشائى از قبیل قضایا و قابل صدق و کذب نیست و در باره آن نمى‏توان سؤال کرد که آیا عبارت انشائى راست است‏یا دروغ و اگر چنین سؤالى بشود باید پاسخ داد که نه این است و نه آن و فقط انشاء است بلى درباره امر و نهى مى‏توان گفت که بالالتزام دلالت بر مطلوبیت متعلق امر براى امر کننده و مبغوضیت متعلق نهى براى نهى کننده دارد و به لحاظ همین دلالت التزامى مى‏توان صدق و کذبى براى آنها در نظر گرفت‏یعنى اگر متعلق امر واقعا مطلوب امر کننده و متعلق نهى واقعا مبغوض نهى کننده باشد عبارت انشائى به حسب این دلالت التزامى صادق و در غیر این صورت کاذب خواهد بود .
بعضى از اندیشمندان غربى پنداشته‏اند که قوام قواعد اخلاقى و حقوقى به امر و نهى و الزام و تحذیر است و به عبارت دیگر ماهیت آنها ماهیت انشائى است و از این جهت‏شناختهاى اخلاقى و حقوقى را قابل صدق و کذب نمى‏دانند و طبعا معتقدند که ملاکى هم براى صدق و کذب آنها نمى‏توان در نظر گرفت و معیارى هم براى باز شناسى حقیقت و خطاى آنها نمى‏توان ارائه داد .
ولى این پندارى نادرست است و بدون شک قواعد اخلاقى و حقوقى را در شکل قضایاى منطقى و عبارات اخبارى هم مى‏توان بیان کرد بدون اینکه متضمن معناى انشائى باشند و در واقع ریختن شناختهاى اخلاقى و حقوقى در قالب عبارات انشائى یا نوعى تفنن ذهنى است و یا براى تامین اهداف تربیتى خاصى انجام مى‏گیرد .

نقش عقل و حس در تصورات

نقش عقل و حس در تصورات چیست؟

فلاسفه غربى در مقام تبیین پیدایش تصورات بر دو دسته تقسیم مى‏شوند یک دسته معتقدند که عقل خود به خود یک سلسله از مفاهیم را درک مى‏کند بدون اینکه نیازى به حس داشته باشد چنانکه دکارت درباره مفاهیم خدا و نفس از امور غیر مادى و درباره امتداد و شکل از امور مادى معتقد بود و اینگونه صفات مادیات را که مستقیما از حس دریافت نمى‏شود کیفیات اولیه مى‏نامید در مقابل اوصافى از قبیل رنگ و بوى و مزه که از راه حواس درک مى‏شوند و آنها را کیفیات ثانویه مى‏خواند و به این صورت نوعى اصالت براى عقل قائل مى‏شد و از سوى دیگر درک کیفیات ثانویه را که با مشارکت‏حواس حاصل مى‏شود خطا بردار و غیر قابل اعتماد مى‏شمرد و بدین ترتیب نوعى دیگر هم از اصالت براى عقل اثبات مى‏کرد که مربوط به بحث ارزش شناخت است .
همچنین کانت‏یک سلسله از مفاهیم را به عنوان ما تقدم یا قبل از تجربه به ذهن نسبت مى‏داد و از جمله مفهوم زمان و مکان را مربوط به مرتبه حساسیت و مقولات دوازده‏گانه را مربوط به مرتبه فاهمه مى‏دانست و درک این مفاهیم را خاصیت ذاتى و فطرى ذهن به حساب مى‏آورد .
دسته دیگر معتقدند که ذهن انسان مانند لوح ساده‏اى آفریده شده که هیچ نقشى در آن وجود ندارد و تماس با موجودات خارجى که به وسیله اندامهاى حسى انجام مى‏گیرد موجب پیدایش عکسها و نقشهایى در آن مى‏شود و به این صورت ادراکات مختلف پدید مى‏آید چنانکه از اپیکور نقل شده که چیزى در عقل نیست مگر اینکه قبلا در حس بوده است و عین همین عبارت را جان لاک فیلسوف تجربى انگلیسى تکرار کرده است .
اما سخنان ایشان درباره پیدایش مفاهیم عقلى متفاوت است و ظاهر بعضى از آنها این است که ادراک حسى به وسیله عقل دستکارى مى‏شود و تغییر شکل مى‏یابد و تبدیل به ادراک عقلى مى‏گردد همانگونه که نجار قطعات چوب را مى‏برد و به شکلهاى گوناگون درمى‏آورد و از آنها میز و صندلى و درب و پنجره مى‏سازد پس مفاهیم عقلى همان صورتهاى حسى تغییر شکل یافته است و بعضى دیگر از سخنانشان قابل چنین توجیهى هست که ادراک حسى مایه و زمینه ادراک عقلى را فراهم مى‏کند نه اینکه صورت حسى حقیقه تبدیل به مفهوم عقلى گردد .
تجربه‏گرایان افراطى مانند پوزیتویستها اساسا منکر وجود مفاهیم عقلى هستند و آنها را به صورت الفاظ ذهنى تفسیر مى‏کنند .
از سوى دیگر بعضى از تجربه‏گرایان مانند کندیاک فرانسوى تجربه‏اى را که موجب پیدایش مفاهیم ذهنى مى‏شود منحصر به تجربه حسى مى‏دانند در حالى که بعضى دیگر مانند جان لاک انگلیسى آن را به تجربه‏هاى درونى هم توسعه مى‏دهند و در این میان بارکلى وضع استثنائى دارد و تجربه را منحصر به تجربه درونى مى‏داند زیرا وجود اشیاء مادى را انکار مى‏کند و بر این اساس دیگر جایى براى تجربه حسى باقى نمى‏ماند .
باید اضافه کنیم که بسیارى از تجربه‏گرایان مخصوصا کسانى که تجربه را شامل تجربه‏هاى درونى هم مى‏دانند حوزه شناخت را منحصر به مادیات نمى‏کنند و امور ما وراء طبیعى را هم به وسیله عقل اثبات مى‏کنند هر چند بر اساس اصالت‏حس و وابستگى کامل ادراکات عقلى به ادراکات حسى چنین اعتقادى چندان منطقى نیست چنانکه نفى ما وراء طبیعت هم بى‏دلیل است و از این روى هیوم که به این نکته پى برده بود امورى را که مستقیما مورد تجربه واقع نمى‏شوند مشکوک تلقى کرد.([1])
روشن است که نقد تفصیلى و گسترده هر دو مشرب نیازمند به بحث مستقل و پر حجمى است که سخنان هر صاحبنظرى جداگانه نقل و بررسى شود از این روى به نقد مختصرى از اصل نظرات بدون در نظر گرفتن ویژگیهاى هر قول بسنده مى‏کنیم:
نقد وبررسی
(1 فرض اینکه عقل از آغاز وجود داراى مفاهیم خاصى باشد و با آنها سرشته شده باشد یا پس از چندى خود بخود و بدون تاثیر هیچ عامل دیگرى به درک آنها نائل شود فرض قابل قبولى نیست و وجدان هر انسان آگاهى آنرا تکذیب مى‏کند خواه مفاهیم مفروض مربوط به مادیات باشند یا مربوط به مجردات و یا قابل صدق بر هر دو دسته .
(2
با فرض اینکه یک سلسله مفاهیم لازمه سرشت و فطرت عقل باشد نمى‏توان واقع نمایى آنها را اثبات کرد و حد اکثر مى‏توان گفت که فلان مطلب مقتضاى فطرت عقل است و جاى چنین احتمالى باقى مى‏ماند که اگر عقل طور دیگرى آفریده شده بود مطالب را بگونه‏اى دیگر درک مى‏کرد .
براى جبران این نقیصه است که دکارت به حکمت‏خدا تمسک مى‏کند و مى‏گوید اگر خدا این مفاهیم را بر خلاف واقع و حقیقت در سرشت عقل نهاده بود لازمه‏اش این بود که فریبکار باشد .
ولى روشن است که صفات خداى متعال و عدم فریبکارى او هم باید با دلیل عقلى اثبات شود و اگر ادراک عقلى ضمانت صحتى نداشته باشد اساس این دلیل هم فرو مى‏ریزد و تضمین صحت آن از راه دلیل مستلزم دور است.
(3
و اما فرض اینکه مفاهیم عقلى از تغییر شکل صورتهاى حسى پدید مى‏آید مستلزم این است که صورتى که تغییر شکل مى‏یابد و تبدیل به مفهوم عقل مى‏شود دیگر به شکل اولش باقى نماند در حالى که مى‏بینیم همراه و همزمان با پیدایش مفاهیم کلى در ذهن صورتهاى حسى و خیالى هم به حال خودشان باقى هستند افزون بر این تغییر شکل و تبدیل و تبدل مخصوص موجودات مادى است و چنانکه در جاى خودش ثابت‏خواهد شد صورتهاى ادراکى مجرد هستند .
(4
بسیارى از مفاهیم عقلى مانند مفهوم علت و معلول اصلا صورت حسى و خیالى ندارند تا گفته شود که از تغییر شکل صورتهاى حسى پدید آمده‏اند .
(5
و اما فرض اینکه صورتهاى حسى مایه و زمینه مفاهیم عقلى را فراهم مى‏کنند و حقیقه تبدیل به آنها نمى‏شوند هر چند کم اشکالتر و به حقیقت نزدیکتر است و مى‏تواند در مورد بخشى از مفاهیم ماهوى پذیرفته شود ولى منحصر کردن زمینه مفاهیم عقلى به ادراکات حسى صحیح نیست و مثلا در مورد مفاهیم فلسفى نمى‏توان گفت که از تجرید و تعمیم ادراکات حسى به دست مى‏آیند زیرا چنانکه اشاره شد در ازاء این مفاهیم هیچ ادراک حسى و خیالى وجود ندارد .
تحقیق در مسئله
براى روشن شدن نقش حقیقى حس و عقل در تصورات نگاهى به انواع مفاهیم و کیفیت پیدایش آنها در ذهن مى‏افکنیم .
هنگامى که چشم به منظره زیباى باغچه مى‏گشاییم رنگهاى مختلف گلها و برگها توجه ما را جلب مى‏کند و صورتهاى ادراکى گوناگونى در ذهن ما نقش مى‏بندد و با بستن چشم دیگر آن رنگهاى زیبا و خیره کننده را نمى‏بینیم و این همان ادراک حسى است که با قطع ارتباط با خارج از بین مى‏رود اما مى‏توانیم همان گلها را در ذهن خودمان تصور کنیم و آن منظره زیبا را به خاطر بیاوریم و این همان ادراک خیالى است .
غیر از این صورتهاى حسى و خیالى که نمایشگر اشیاء خاص و مشخصى است‏یک سلسله مفاهیم کلى را هم درک مى‏کنیم که از اشیاء مشخصى حکایت نمى‏کنند مانند مفاهیم سبز سرخ زرد ارغوانى نیلوفرى و ... .
همچنین خود مفهوم رنگ که قابل انطباق بر رنگهاى گوناگون و متضاد است و نمى‏توان آنرا صورت رنگ پریده و مبهمى از یکى از آنها انگاشت .
بدیهى است که اگر ما رنگ برگ درختان و چیزهاى همرنگ آنها را ندیده بودیم هرگز نه مى‏توانستیم صورت خیالى آن را در ذهن خودمان تصور کنیم و نه مفهوم عقلى آن را چنانکه نابینایان هیچ تصورى از رنگها ندارند و کسانى که فاقد حس بویایى هستند هیچ مفهومى از بویهاى مختلف ندارند و از این جا است که گفته‏اند من فقد حسا فقد علما یعنى کسى که فاقد حسى باشد از نوعى از ادراکات و آگاهیها محروم خواهد بود .
پس بدون شک پیدایش اینگونه مفاهیم کلى در گرو تحقق ادراکات جزئى آنها است ولى نه بدان معنى که ادراکات حسى تبدیل به ادراک عقلى مى‏شوند آنچنانکه چوب به صندلى یا ماده به انرژى و یا نوع خاصى از انرژى به نوع دیگرى تبدیل مى‏شود زیرا چنانکه گفتیم اینگونه تبدیل و تبدلات مستلزم آن است که تبدیل شونده به حال اولش باقى نماند در صورتى که ادراکات جزئى بعد از پیدایش مفاهیم عقلى هم قابل بقاء هستند علاوه بر اینکه اصولا تبدیل و تبدل مخصوص مادیات است در حالى که ادراک مطلقا مجرد است چنانکه در جاى خودش ثابت‏خواهد شد ان شاء الله تعالى .
بنا بر این نقش حس در پیدایش اینگونه مفاهیم کلى تنها به عنوان زمینه و شرط لازم قابل قبول است .
دسته دیگرى از مفاهیم هستند که هیچ رابطه‏اى با اشیاء محسوس ندارند بلکه از حالات روانى حکایت مى‏کنند حالاتى که با علم حضورى و تجربه درونى درک مى‏شوند مانند مفهوم ترس محبت عداوت لذت و درد .
بدون تردید اگر ما چنین احساسات درونى را نمى‏داشتیم هرگز نمى‏توانستیم مفاهیم کلى آنها را درک کنیم چنانکه کودک تا هنگامى که به حد بلوغ نرسیده پاره‏اى از لذتهاى افراد بالغ را درک نمى‏کند و هیچ مفهوم خاصى هم از آنها ندارد پس این دسته از مفاهیم هم نیازمند به ادراکات شخصى قبلى هستند ولى نه ادراکاتى که به کمک اندامهاى حسى حاصل شده باشد بنا بر این تجربه حسى نقشى در حصول این دسته از مفاهیم ماهوى ندارد .
از سوى دیگر یک سلسله از مفاهیم داریم که اصلا مصداق خارجى ندارند و تنها مصادیق آنها در ذهن تحقق مى‏یابند مانند مفهوم کلى که بر مفاهیم ذهنى دیگرى منطبق مى‏شود و هرگز در خارج از ذهن چیزى که بتوان آنرا کلى به معناى مفهوم قابل صدق بر افراد بى‏شمار نامید وجود ندارد .

روشن است که اینگونه مفاهیم هم از تجرید و تعمیم ادراکات حسى به دست نمى‏آید هر چند نیازمند به نوعى تجربه ذهنى هست‏یعنى تا یک سلسله از مفاهیم عقلى در ذهن تحقق نیابد نمى‏توانیم چنین بررسى را درباره آنها انجام دهیم که آیا قابل صدق بر افراد متعدد هستند یا نه و این همان تجربه ذهنى است که اشاره کردیم یعنى ذهن انسان چنین قدرتى را دارد که به مفاهیم درون خودش التفات پیدا کند و آنها را همانند ابژه‏هاى خارجى مورد شناسایى مجدد قرار دهد و مفاهیم خاصى از آنها انتزاع نماید که مصادیق این مفاهیم انتزاع شده همان مفاهیم اولیه است و به این لحاظ است که اینگونه مفاهیم را که در علم منطق به کار مى‏رود معقولات ثانیه منطقى مى‏نامند .
و بالاخره مى‏رسیم به یک سلسله دیگر از مفاهیم عقلى که مورد استفاده علوم فلسفى هستند و حتى بدیهیات اولیه نیز از همین مفاهیم تشکیل مى‏یابند و از این روى حائز اهمیت فوق العاده‏اى مى‏باشند در باره پیدایش این مفاهیم نظرهاى گوناگونى بیان شده که بررسى آنها به طول مى‏انجامد و به خواست‏خدا در مباحث هستى شناسى در باره کیفیت پیدایش هر یک از مفاهیم مربوطه گفتگو خواهیم کرد و در اینجا به قدر ضرورت توضیحى پیرامون آنها مى‏دهیم و یادآور مى‏شویم که این مفاهیم از آن جهت که بر اشیاء خارجى حمل مى‏شوند و به اصطلاح اتصافشان خارجى است‏شبیه مفاهیم ماهوى هستند و از آن جهت که حکایت از ماهیت‏خاصى نمى‏کنند و به اصطلاح عروضشان ذهنى است‏شبیه مفاهیم منطقى هستند و از این روى گاهى با این دسته و گاهى با آن دسته اشتباه مى‏شوند چنانکه چنین اشتباهاتى براى صاحبنظران بزرگ به ویژه فلاسفه غربى رخ داده است .
قبلا نیز گفته ایم  که ما نفس خودمان و همچنین حالات روانى یا صور ذهنى یا افعال نفسانى مانند اراده خودمان را با علم حضورى مى‏یابیم اکنون مى‏افزاییم که انسان مى‏تواند هر یک از شؤون نفسانى را با خود نفس بسنجد بدون اینکه توجهى به ماهیت هیچیک از آنها داشته باشد بلکه رابطه وجودى آنها را مورد توجه قرار دهد و در یابد که نفس بدون یک یک آنها مى‏تواند موجود باشد ولى هیچکدام از آنها بدون نفس تحقق نمى‏یابد و با توجه به این رابطه قضاوت کند که هر یک از شؤون نفسانى احتیاج به نفس دارد ولى نفس احتیاجى به آنها ندارد بلکه از آنها غنى و بى نیاز و مستقل است و بر این اساس مفهوم علت را از نفس و مفهوم معلول را از هر یک از شؤون مذکور انتزاع نماید .
واضح است که ادراکات حسى هیچ نقشى را در پیدایش مفاهیم احتیاج استقلال غنى علت و معلول ندارند و انتزاع این مفاهیم مسبوق به ادراک حسى مصداق آنها نیست و حتى علم حضورى و تجربه درونى نسبت به هر یک از آنها هم براى انتزاع مفهوم مربوط به آن کافى نیست بلکه علاوه بر آن باید بین آنها مقایسه گردد و رابطه خاصى در نظر گرفته شود و به این لحاظ است که گفته مى‏شود که این مفاهیم ما بازاء عینى ندارند در عین حالى که اتصافشان خارجى است .
نتیجه آنکه هر مفهوم عقلى نیازمند به ادراک شخصى سابقى است ادراکى که زمینه انتزاع مفهوم ویژه‏اى را فراهم مى‏کند و این ادراک در پاره‏اى از موارد ادراک حسى و در موارد دیگرى علم حضورى و شهود درونى مى‏باشد .پس نقش حس در پیدایش مفاهیم کلى عبارت است از فراهم کردن زمینه براى یک دسته از مفاهیم ماهوى و بس و نقش اساسى را در پیدایش همه مفاهیم کلى عقل ایفاء مى‏کند .


[1] . ر. ک: ایدئولوژی تطبیقی درس یازدهم و دوازدهم.